ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان ترانزیت | زهرا رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="عطرین, post: 307232, member: 6534"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]سر آخر به هنگام ناهار دوباره در مکانِ بین راهی نگه داشتند. میگل از داخل کوله کوهنوردیاش کاپشن شکلاتی رنگ بلندش را برداشت و بعد از پوشیدن آن از ماشین خارج شد. آویر نیز کاپشن بادی کرممشکیاش را به تن کرد و او نیز از ماشین با جهشی به پایین پرید. میگل قبل از آن که آویر به سمت رستوران برود از او تلفن همراهاش را درخواست کرد. بعد از گرفتن تلفن در حالی که بیرون و در تیر رأس نگاه آویر قرار داشت شمارهی پدرش را گرفت که بعد از دو بوق صدای عمویش که دوستان دیرینهاش محسوب میشد به گوشش رسید. - الو؟ میگل که اصلاً دلیل استرسی که به جانش افتاده بود را نمیدانست با کمی ترس زبان باز کرد. - عمو انوش خودتی؟ انوشیروان که از شنیدن صدای میگل شوکه شده بود در حالی که سیگار مارلبرواش را در جاسیگاری احمد محجوب خاموش میکرد با تعجب زبان باز کرد. - میگل دخترم! خودتی؟ میگل که چشمانش به اشک نشسته بود سرش را تند تکان داد و با صدای تحلیل رفتهاش گفت: - آره عمو انوش! خودمم؛ عمو بدبخت شدم. انوش صدایش نگران بود؛ اما تمام حرکاتش توأم با آرامش و خونسردی! از پشت میز بلند شد و شروع به حرف زدن کرد. - از پلیس ارومیه زنگ زدن به بابات که شوهرت سعید کشته شده و قاتلش تویی! میگل قطره اشکی که از گوشهی چشمش سرازیر شد را با انگشت اشارهاش شکار کرد و چنگی به موهای فردار مشکی رنگش که از اطراف شال مشکی رنگش بیرون ریخته بود زد و گفت: - من نکشتمش عمو! هنوز هم از گفتن اینکه قاتل نیست شک داشت. انوشیروان به سمت قاب عکس بزرگی که در رأس اتاق خواب احمد محجوب قرار داشت رفت و به چهرهی ترانه، مادر میگل خیره شد و بر خلاف نفرتی که از چشمانش میبارید با غم صحبت کرد. - یک عالمه مدرک علیه تو پیدا کردن، از لباس خونی گرفته تا اثر انگشتت روی چاقویی که باهاش به سعید ضربه زدی. میگل به محض شنیدن اثر انگشت قلبش برای لحظهای از حرکت ایستاد، گردش خون در رگهایش متوقف شد و بیحس شدن پاها و دستانش را به خوبی احساس کرد. غیر ممکن است او قاتل باشد؛ بیصدا شروع به گریه کرد و به آویر که مشغول ور رفتن با قاشق و چنگال روی میز بود خیره شد؛ با ترس تنها یک سوال پرسید: - کجا پیداش کردن؟ انوشیروان در حالی که به چشمان ترانه، تنها زنی که یک زمان او را میپرستید خیره شده بود سخن گفت: - تو ماشین؛ یکی از همسایههاتون در حالی که میخواسته سوار ماشینش بشه جنازهی سعید رو دیده و پلیس زنگ زده. میگل یک لحظه فکر کرد، یعنی سعید را در ماشین با چاقو کشته و سپس وارد خانه شده و خوابیده است؟! تنها کورسوی امیدش نگهبان و دوربینهای مداربستهی آپارتمان بود؛ پس با صدایی که کاملاً به لرزش افتاده بود زبان باز کرد. - فیلمهای... دوربین مداربسته... ساختمون چی؟ انوشیروان چشم از تابلو گرفت و همانطور که گامهای آرام و محتاطانه برمیداشت سخن گفت: - دوربینهای مداربسته به گفتهی نگهبان در حال سرویس بوده و دو روزه که قطع بودن. آه از نهاد میگل بلند شد، راست میگفت به یاد آورد دو روز پیش را که در جلسهی ساختمان گفتند دوربینها باید سرویس شوند. کلافه شده بود، فکرش دیگر کار نمیکرد؛ هر دفعه که کلامی از دهان انوشیروان خارج میشد او به یقین میرسید که قاتل است. عرق سردی بر روی ستون فقراتش به حرکت در آمده بود، دوباره به موهایش چنگ زد و با لحن زارآلودش پرسید: - عمو من الان چکار کنم؟ انوشیروان عینک مستطیلی بدون فِرمش را بر روی چشمان سبز عسلیاش درست کرد و گفت: - خودت رو برسون اینجا؛ ولی وقتی رسیدی چابهار حتماً قبلش زنگ بزن. میگل چندین بار سرش را تکان داد و با صدایی که بخاطر گریه فراوانش تضعیف شده بود گفت: - تو راهم ولی حدودا هفتهشت روزی طول میکشه تا برسم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان ترانزیت | زهرا رمضانی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…