ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ترجمه
رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان تمام رازهای پیچیدهات| زهرا محمدی یگانه
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="جانان, post: 217734, member: 2793"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- احساس نارضایتی نکن! تیکهای از موهای فر قرمزم که گفته بود دارِ شل میشه رو دوباره فر داد. موهای خودش که قرمز و لخته رو معمولی کوتاه کرده بود. - باوجوداینکه لباست میتونه یکم بلندتر وایسه بازم مصنوعی و پیچیده به نظر میای. رابی هنوز نیومده؟ ده دقیقه دیر کرده بود. درحالیکه داشتم از بیقراری با دستبند ارغوانیم ورمیرفتم، با دقت از پشت شیشههای رنگی درب ورودی، بیرون رو نگاه میکردم و دنبال شاسیبلند مشکیش میگشتم. با دستهام که داخل دستکش بود، مچ پام رو مالیدم و با خز سفیدش، کفشهای نرم و مشکی انگشتیم رو پوشوندم. پدرم از دفترش که پایین عمارته داد زد: - تا وقتیکه چهلوهفت سالت بشه، اجازه نداری قرار ملاقات بگذاری! با وجود اینکه مامانم بهم چشم غره میرفت، گفتم: - الان وقتش نیست بگم ما یه ساله داریم قرار ملاقات میگذاریم؟ درست وقتیکه یه پیام برای رابی فرستادم، اومد. اینرو از چراغهای ماشینش که حیاط رو روشن کرد فهمیدم. گوشیم رو تو کیف پولم انداختم و مامانم یه ژاکت بهم داد. قبل از اینکه در رو بازکنم، گونم رو بوسید و گفت: - رسیدی اونجا بهم پیام بده. - اوف مامان! بالا پایین پریدم و گفتم: - تا چند ماه دیگه میرم کالج، اونوقت هر وقت بخوام هرجا برم باید بهت پیام بدم؟ - اونجوری کنی که عالی میشه. ممنون از پیشنهادت! و چشمهاش با شیطنت برق زد، باوجود رگههای غم و ناراحتی توی نگاهش که نتونست پنهونش کنه گفت: - دوستت دارم! موقعی که داشتم توی شبی که بیدلیل مهآلود بود، مه تا زیر پام اومده بود و جلوی دیدم رو گرفته بود، میدویدم و زیپ باز کتم آویزون بود، گفتم: - خدانگهدار! بهکلی مادرم تو مراقبت از من زیادهروی نمیکرد. تا زمانی که مدام بهش اطلاع بدم زنده هستم، بهم اجازه میده هرکاری دوس دارم بکنم. نمیتونستم بگم که اون دلیلش منطقی نیست. رابی دستکش بیسبالش رو روی صندلی عقب انداخت. - سلام عزیزم! - رابی، واقعاً که! یه ربع دیر کردی؟ سوار ماشینش شدم و در سمت کمکراننده ماشینش رو محکم کوبیدم بههم و تو یه حرکت سریع، کمربندم رو بستم. من معمولاً دعوایی نبودم ولی اعصاب بهم ریختهام من رو تحریک به دعوا کرد. عذر و بهونه آورد: - امبر، زدی به برجکم. من فقط یکم دیرکردم! بوی خوش صابون و ژل موهاش، تو مشامم پیچید. پشت تکیهگاه سرم رو گرفت و دندهعقب رفت. مادرم از پنجره سالن نشیمن برام دست تکون داد و زمانی که رابی تختهگاز رفت، پردهها تو هوا رقصیدند. رابی گفت: - از این گذشته، من تو خونه منتظر بودم هدیهای که برات سفارش داده بودم به دستم برسه.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]بدون اینکه نگاهش رو از جاده بگیره، دستش رو برد پشت صندلیم و یه جعبه درآورد و تو بغلم انداخت[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ترجمه
رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان تمام رازهای پیچیدهات| زهرا محمدی یگانه
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…