مرا همراه عباسعلی با اسب راهی عمارت کرد. عباسعلی که پیاده قدمهای بااحتیاط بر میداشت افسار اسب را دست گرفته بود، مدام بر میگشت نگاهم میکرد که بیحس و مردهوار، سرم روی تنم با تکانهای اسب تلوتلو میخورد. آخر سر طاقت نیاورد. - خانزاده؟ خدا...