ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش ادبیات
تالار ادبیات
ادبیات تخصصی
داستانکهای درحال تایپ
داستانک عُقبی | به قلم هیوم
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="هیوم, post: 114505, member: 1123"] [FONT=Gandom]کتاب را ورق زدم. -درد همانند خنجری است که بر قلب اصابت میکند. آنقدر دردش عمیق است که نفس را از آدمی میسِتاند و ذهنش را درگیر... آنقدر درد دارد که آدمی نمیداند اَشک بریزد برای این درد، یا ناله و گِله کند برای خودش... جهان مارا کلمات محدود کردهاند. راستش برای توصیف درد، هیچ چیز نتوان گفت. محکوم به تکراریم که فقط بگوییم، بگوییم که درد داریم و اِلا... +بازم داری کتاب میخونی که... سرم را بالا آوردم. -مهران، عجیبه این کتاب؛ اصلا چجور مجوز برای چاپش دادن! خندهای کرد. +یا اونقدر خوب بوده که مجوز دادن، یا اونقدر پافشاریهای من بوده که باز هم مجوز دادن... در هر صورت مجوز دادن! -خوبه، راستی چرا دیشب اون حرف رو زدی؟ از روی میز سیبی برداشت. +کدوم حرف؟! -همون که شهرزاد بیدلیل خودش رو گُم و گور نکرده و اینها. +داداشم اون رو بیخیال، غذا تو یخچال نداریم نه؟ نفسی کشیدم. -نه. باز هم همان سرفههای طاقت فرسا. دیگر تمام من در حال تمام شدن بود. -آقای دکتر دیگه نمیتونم. اما گویی که نمیشنید. +شهرزاد خانم شما میدونید که باید شیمی درمانی کنید! اگر صورت نگیره... دستم را به نشانهی سکوت بالا بردم. -من چهارسالِ که با این درد دارم زندگی میکنم، هیچی هم برای از دست دادن ندارم. اگر قرار باشه که لحظههای آخر عمرم باشه، میخوام درد نکشم... میخوام این چند ماه زندگی رو خوشی کنم. +اما شهرزاد خانم.. -آقای دکتر دیگه کافیه. اگر حتی یه درصد هم امید بود، تا الان خوب میشدم. با سختی از روی تخت بلند شدم. -شرمنده که توی این چهارسال اذیتتون کردم. اگر یه روز نبودم، خودتون رو مقصر ندونید این من بودم که نخواستم. عجز و ناتوانی را میشد در چشمان دکتر دید. اما من دیگر بیش از حد از توانم کاسته شده بود. خسته بودم از تمام اتفاقات. دلم برای خاطرات با او تنگ شده بود. ناخودآگاه زیر ل*ب گفتم: -میشه فقط برای آخرین بار ببینمش؟![/FONT] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش ادبیات
تالار ادبیات
ادبیات تخصصی
داستانکهای درحال تایپ
داستانک عُقبی | به قلم هیوم
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…