تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک داستانک غیرعادی| به قلم Aras

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
1,601
4,248
133
شهر خدا
وضعیت پروفایل
بعضی وقتا ادما ی جور برخورد میکنن احساس میکنی یک قاتلی و باید اعدام بشی .
نام داستانک: غیرعادی
ژانر: فلسفی ، اجتماعی
نویسنده: آرمیتا حسینی
منتقد و ناظر : @shadab
خلاصه:
همیشه مثل دیگران نبود، از همان زمان که چشم به جهان گشود تفاوت داشت، قصد نداشت راه دیگران را برود، قصد داشت راهی بسازد!
دنبال هدف دیگران نبود!
قصد داشت هدفی بسازد. معتقد بود جهان عادی وجود ندارد، جهان عجیب و غیرعادی و غیرطبیعی است! جهان خارق العاده است و انسان سرشار از قدرت و نیرویی بی نهایت است! اما کسی این را نمی‌داند، مردم درون (عادی) غرق شده‌اند، چیز عادی‌ای وجود ندارد، اگر هم وجود داشته باشد برای او وجود ندارد. او به دنبال چیزهای غیرعادی ، عجیب، تازه و بی همتا است. مردم مانع می‌شودند تا سمت هدف والایش برود، مردم گمان می‌کنند او یک فرد غیرعادی و دیوانه است! قبول می‌کند، او یک فردغیرعادی است و دنبال چیزهای نوع و غیرعادی است! اصلا عادی در دایره لغات او معنا ندارد، او حتی نفس کشیدن را یک معجزه می‌داند! حتی تپش قلب را به آن میزان و اندازه، غیرعادی می‌داند!
آری، او یک فرد از نسل انسان‌های غیرعادی است و هرکس
مقابل راهش قرار بگیرد، آنها را کنار خواهد کشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
31794_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان​
 

پیوست ها

  • 31794_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png
    31794_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png
    916.7 کیلوبایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
1,601
4,248
133
شهر خدا
وضعیت پروفایل
بعضی وقتا ادما ی جور برخورد میکنن احساس میکنی یک قاتلی و باید اعدام بشی .
مقدمه
تو کجا می‌روی؟
هنوز نساخته‌ام راه را زمانی که ساختم به تو می‌گویم!
اشخاصی تجربه کردند مسیری را و پیچو خمش را یادگرفتند تا تو راحت به آن راه بروی پس چرا خودت راه می‌سازی؟
چرا من یکی از آن اشخاصی که راه می‌سازند نباشم؟ جاییی می‌روم که عادی بودن معنایی ندارد، همه چیز آن جهان عجیب است و جادویی !
انسان‌ها درکت نمی‌کنند و به تو دیوانه می‌گویند.
به نظرت خدا به من چه می‌گوید؟ دارم راهی می‌روم که با خدا یکی شوم! به نظرت اون نیز به من دیوانه می‌گوید؟
نه! اما تو در جهانی زندگی می‌کنی که مردم در آن هستند پس باید غیرعادی رفتار نکنی تا مشکلی پیش نیاید.
یعنی چون با مردم زندگی می‌کنم به ساز آنها برقصم؟ به حضرت نوع نیز دیوانه می‌گفتند زمانی که کشتی می‌ساخت در خشکی!
او پیامبر بود!
من نیز بنده خدا هستم! هر راهی را می‌روم تا به او برسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
1,601
4,248
133
شهر خدا
وضعیت پروفایل
بعضی وقتا ادما ی جور برخورد میکنن احساس میکنی یک قاتلی و باید اعدام بشی .
1
این بار باید چه کنم؟ باز تظاهر کنم مثل دیگران هستم؟ امروز چندیم روز است که تظاهر می‌کنم؟ اصلا مگر می‌شود من مانند دیگران باشم؟ مگر می‌شود همرنگ جماعت بود؟ هرشخص رنگ خود را دارد، هرشخص مانند خودش است. چرا تظاهر می‌کنیم مانند یکدیگر هستیم؟ که چه شود؟ چرا انسان‌ها اگر یک فرد متفاوت ببینند او را می‌کشند؟ از چه می‌ترسند؟ چرا همه به مقام و قدرت چسبیده‌اند؟ نمی‌دانند مقام ابدی نیست؟
به دیوار سفید مقابلم خیره شدم. حتی این دیوار نیز در آرامش کامل نبود. زلزله‌های گاه و بی گاه آزارش می‌دهد. مشت انسان‌های خشمگین ، آزارش می‌دهد. بدتر از همه دیوار زبانی برای دفاع از خود ندارد. اما من می‌دانم همه چیز احساس دارد و می‌فهمد. همه چیز! به سمت پنجره رفتم و به شهر خیره شدم. مردم در گذر بودند. حتی یک فرد هم توجهی به کودکی که در برف و سرما ایستاده بود، نکرد! انسان‌ها از کی انسانیت خود را فراموش کردند و غرق در مادیات دنیا شدند؟ از کی خود را گم کردند؟ یعنی روح خود را چال کردند و با جسم زندگی می‌کنند؟ اصلا می‌دانند روح یعنی چه؟
کلاه سفیدم را روی سرم گذاشتم و کاپشنم را پوشیدم. مویم را داخل کلاه فرو بردم و از اتاق خارج شدم. تا خواستم سمت در بروم باز صدایش آمد. می‌دانستم! او نیز روحش را کشته، فقط غرق در قفس جسم شده، شاید حتی نداند انسانیت چیست.
در را باز کردم تا بیرون بروم. به نظرم آن کودک نیاز داشت تا به او کمک کنم، اگر فردی در سرما بماند حداقل یک دست برای کمک باید باشد، حداقل بین این همه انسان بی رحم و مرده باید یک انسان خوب باشد حال آن کس می‌خواهد من باشد یا کسی دیگر.
  • باز داری کجا میری؟
  • میرم بیرون
  • تو این سرما؟ حق نداری جایی بری بشین خونه.
  • می‌خوام به اون دختر بچه کمک کنم.
  • نیاز نیست تو کمک کنی بقیه کمک می‌کنن به تو چه ربطی داره؟ برای من ادای ادمای خیر و خوبو در نیار که هیچی نیستی.
  • مامان من می‌خوام برم به دختر پول بدم بیام.
  • نیاز نیست پول بدی همین کارا رو کردی پول کم میاریم!
  • یعنی فقط با کمک من کم میاریم؟
  • گفتم بشین خونه!
باز حکومت دیکتاتوری. کار خوب گناه است چون من انسان خوبی نیستم البته از نظر او انسان خوبی نیستم. باید چه کنم؟ چشم بگویم و انسانیتم را بخورم؟ من اگر بخواهم کار خوبی بکنم ، می‌کنم! حال هرکس مقابلم ایستادگی می‌کند، فرقی ندارد. در را سریع باز کردم و با سرعت کفشم را برداشتم و با همان پای برهنه از پله‌ها پایین پریدم. صدای فریادش را می‌شنیدم اما توجهی نکردم. سریع کفشم را پوشیدم و بیرون رفتم. هوا سرد بود خیلی سرد! سمت دخترک که دستانش یخ زده بود، رفتم. مقدار زیادی پول در دستش گذاشتم و گفتم.
- برو خونه
دخترک اشک شوقی ریخت و سریع سمت خانه‌اشان دوید. مطمئن بودم او را یا مجبور کرده بودند کار کند وگرنه می‌زدنش، یا خود مجبور بود برای کمی پول کار کند تا گرسنه نماند. وارد خانه شدم و فریادش را از سر گرفت. حرف‌هایش تکراری بود و من خسته بودم. خسته از اینکه چرا انسان‌ها قصد درست شدن و خوب شدن ندارد؟ چرا نمی‌فهمند که باید قبل از مرگ بیدار شوند؟ چرا در خواب مانده‌اند؟ سمت اتاق رفتم و روی تخت نشستم.
- دختر دیوونه فکر کردی کی هستی خدا بهت قدرت بده؟ خدا به تو رسالت بده؟ تویی که بلد نیستی اتاق تمیز کنی؟ برو خودتو مسخره کن، رفتی چی شد؟ پولتو به باد دادی خوشحال شدی؟
سرم را گرفتم و اشک ریختم. ناراحت بودم که چرا اصلاح نمی‌شد؟ چرا تا راه جبران بود جبران نمی‌کرد؟ حتی وقتی سرش به سنگ می‌خورد باز قبول نمی‌کند!
انسان‌های نادان گمان می‌کنند بیشتر می‌دانند، بهتر می‌دانند، دانا هستند، خداپرست هستند، مسلمان و خوب هستند و انسان‌های دیگر بد هستند و همه باید مطیع آنها باشد! آه خدایا دلم آتش می‌گیرد میان این همه تنهایی!
شاید بشود راهی برای فرار از زندان تنهایی یافت، شاید کمی فقط باید فکر کنی بلاخره راهی هست. برای هر مشکلی یک راه حلی هست.
برای هر بیماری‌ای یک درمانی هست پس برای هر مشکلی هم راه حلی هست! شاید راهش این باشد که تمام اتفاقات زندگیت را به دست صاحب زندگیت بسپاری! تمام چیزها را به دست او بسپاری ، شاید او بهتر از تو بداند که باید چه کند چون خود خالق زندگی توست! تو تنهایی نمی‌توانی مشکلات را تحمل کنی اما زمانی که بدانی او با توست دیگر خسته نمی‌شوی ، بلند می‌شوی و قوی‌تر ادامه می‌دهی. انسانی به ته خط می‌رسد که خودش را تنها احساس کند! تنهای تنها بدون هیچ کمکی میان تاریکی. بلاخره سکوت باز به سراسر جهان حاکم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
1,601
4,248
133
شهر خدا
وضعیت پروفایل
بعضی وقتا ادما ی جور برخورد میکنن احساس میکنی یک قاتلی و باید اعدام بشی .
پارت 2
یک روز تکراری دیگر هم درحال گذر بود. پشت میز مطالعه نشسته بودم و درحال بررسی نوشته‌ام بودم. به نظرم این نوشته یک شاهکار بود اما این تنها نظر من است، نظر یک انسان غیرعادی. البته این من نیستم که غیرعادیم بلکه دیگران هستند. راستش این به ماجرای آدم فضایی شباهت زیادی دارد. ما به آنهایی که در سیاره دیگر هستند آدم فضایی می‌گوییم و احتمالا آنها هم به ما همچین چیزی می‌گویند. دفتر را بستم و عینکم را روی میز گذاشتم. از اتاق خارج شدم که با نور زیاد خانه رو به رو شدم. همیشه کل چراغ‌ها باید روشن می‌ماند با اینکه با یک چراغ کار حل می‌شد. مادر با وسایل آرایشی مشغول آرایش خود بود. پدر روی مبل دراز کشیده بود و شبکه جا به جا می‌کرد و برادرم هم به موهایش ژل می‌زد.
- برو لباس بپوش می‌خوایم بریم مهمونی. لباس خوبی بپوشیا ابرومونو نبر حرفیم نزن اونجا.
دوست داشتم جواب دندان شکنی بدهمش اما ترجیح دادم پوزخند کوچکی بزنم. اگر قرار است یک لباس خوب بپوشم و مثل مجسمه‌ها بنشینم اصلا برای چه باید بیایم؟ نقش من در این خانواده چیست؟ باید لال باشم و راجب چیزی نظر ندهم؟ باید سکوت کنم؟ اصلا مگر آبرو به یک لباس بستگی دارد؟ خواهش می‌کنم اصلا آبروی من پیش این انسان‌های نستبا انسان برود، که چه شود؟ ست اتاقم رفتم و لباس سبز رنگ و کوتاهی که به شکل دامن بود و پاپیون زیبایی در پشت کمرش داشت، پوشیدم. شلوار نیلی رنگی هم پوشیدم و شال حریر و نازک را روی سرم انداختم. به چهره سفید و جدیم در آیینه خیره شدم و باز به این مهمانی لعنت فرستادم.
من معمولا چهره جدی و اخمویی داشتم. ل*ب کوچک و قرمزی داشتم که اغلب لیس می‌زدم، البته معمولا در مواقعی که خشمگین بودم. چشمان کشیده و سیاهی هم داشتم که تیز به نظر می‌رسیدند. از اتاق خارج شدم و روی مبل، کنار پدر نشستم. بحث سر کادو خریدن بود و این بحث همیشه قبل از مهمانی پیش می‌آمد. پدر می‌گفت مهمانی خانواده توست خودت هدیه بده و مادر می‌گفت پس من چرا برای مهمانی خانواده تو هدیه دادم؟ من احساس می‌کنم نود درصد زندگی انسان‌ها به این مزخرفات بستگی داشت، افکار مسخره و پوچ. یک هدیه چقدر ارزش دارد برای بحث کردن؟ می‌توانستند نصف نصف پول بدهند. هرچند من هیچگاه نظری نمی‌دهم چون نظر ندادن بهتر از این است که نظر بدهی و نظرت را خورد کنند.
ماکان:« بسه دیگه حالا بریم شب شد»
این سخن برادرم بود که باعث شد بلاخره از خانه خارج شویم. سوار ماشین شدم و از پنجره غبار گرفته به جاده چشم دوختم. هزاران نور رنگارنگ روی زمین وجود داشت که مانع درخشش ستارگان می‌شد. من با این نورهای مصنوئی دشمنی داشتم. به نظرم بودنش فقط تا حدی لازم است.
  • ماشین روندنم بلد نیستی؟ بیا پایین من برونم چه خبرته؟ سر گرفتی؟
  • چرا انقدر ترسویی! بابا چیزی نشد که یک دست انداز بود.
  • با این همه سرعتم می‌رونن؟
  • مگه تو به این میگی سرعت؟
پدر همیشه ماشین را خوب می‌راند ، نه سریع و نه آرام اما مادر برای همه چیز نگران بود. من گمان می‌کنم اگر یک ماشین به ما می‌زد او پدر را مقصر می‌کرد نه طرف مقابل را. همیشه با غریبه‌ها خوب برخورد می‌کرد جوری که اگر کسی او را نمی‌شناخت گمان می‌کرد فرد با شخصتی است اما با افراد خودی بد برخورد بود. احترام گذاشتن برای غریبه‌ها واجب بود اما برای خانواده‌اش اصلا و عبدا لازم نبود. بدترین رفتارش برای ما بود و مهربانی و خوبیش برای دیگران.
ماکان:« چیه باز تو همی»
  • من همیشه تو خودمم.
  • مریضی دیگه.
نگاهی به چهره مثلا جذابش انداختم. مریض من نیستم بلکه تو هستی که تیکه بار می‌کنی و بد سخن می‌گویی اما در عین حال خودت را بهترین فرد می‌دانی. اگر من هم می‌خوستم مثل تو بد باشم می‌گفتم که واقعا هم خونم نیستی و از بهزیستی آوردنت چون دوست داشتند فرزند پسرهم داشته باشند اما من با اینکه نسبتی با تو ندارم همیشه حمایتت می‌کردمو نگذاشتم بدانی عضوی از ما نیستی. جواب خوبی من را مشخص است که باید چنین بدهی. پوزخندی زدم و از ماشین پایین رفتم. تولد دختر خاله‌ام بود دختری به شدت خودشیرین. یعنی من آدم‌ها را بد می‌بینم یا آنها واقعا خوب نیستند؟ لباسم را آویزان کردم و خواستم از اتاق خارج شوم که دخترخاله‌ام همراه دختردایی‌هایم مقابلم ظاهر شدند.
- چطوری غیرعادی! راستی من دعوتت نکرده بودم چی شد اومدی؟
بدون پاسخ خواستم از اتاق خارج شوم که دستم را کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا