با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
نام داستانک: فرامون نابسمان
ژانر: تراژدی، علمی-تخیلی
منتقد و ناظر : @خط بنفش
نویسندگان:
والی پژمان - ریحانه سیدحسنی
مقدمه:
این من بودم، روحی که داخل جسدی جدید پوسیده بود و بوی تعفنش فرسنگ ها دورتر استشمام میشد، این من بودم که نمیدانستم اصلا از کجا شروع کردم و آخرش کجا میرم، هر روز تکراری نبود هر روز عجیب تر میشد این من بودم که میخواستم بیدار بشم و جهان را مانند سابق از یک دریچه چشم ثابت ببینم. هیچوقت بیدار نشم و هرشب که میخوابم مطمئن باشم درون کالبدی هستم که به این روح قفل و زنجیر شده؛
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
انگشتانم را به سوی موهایم بردم و پیچشی درشان دادم و چند تار مویی از آنها کاستم. حسِ لذتی بخش و آرام بخشی به من داد و باعث شد کمی از هیاهوی درونم کم شود اما فقط کمی! باقیش را چه کنم؟ چطور با این حقیقت کنار بیایم که اینجا هم باز با مکانِ قبلی فرق دارد و این پروسهی جابجایی هنوز که هنوزه تمام نشده؛ چطور؟! نمیدانم، اینکه ندانی در کدام جهنم درهای بیدار شدهای، بد بود؛ حتی بدتر از منفیهای ریاضی! کاش همانی که من را به این مرض مبتلا کرده، نشانی یا آدرسی هم در جیبِ لباسهایم قرار میداد تا مانند مجنونها ساعاتی را به منظرهی رو به رویم در پنجره زل نزنم. این جا به جاییها همانند این بود که ذره ذره اسید بر روی تنم ریخته شود و من را زجرکش میکرد و زجرآورتر از آن این بود که میدانی پایانی در آخرِ این شکنجهها، وجود نخواهد داشت! از پنجره فاصله گرفتم و به سوی آینه قدم برداشتم و خود را در آن نگاه کردم؛ خودِ خودم را که نه! خودِ دیگرم را! این چهره، این چشمان، اینها همه و همهاشان ناآشنا بودند.
بار دگر آن کلمات را تکرار کردم:
-من مکس پارکر هستم. من نمیدونم چطوری به این قبرستون اومدم ولی هرچی که هست الان حدوداً... فکر کنم امروز پنجشنبهاس؛ شاید هم جمعه... نمیدونم ولی میدونم من مکس پارکر هستم و باید این یادم بمونه و من چشمهای آبی دارم و یک مرد قد بلند همراه با کمی قوز و من علایقم خلاصه میشه تو رنگای سیاه و سفید و... و... چرا بقیهاش یادم نمیاد؟! لعنتی! من... .
به چهره ام خیره شدم، به زخمی که کنار ابروی سمت چپم بود دست کشیدم. پوزخندی زدم باید میرفتم بیرون، ماندن داخل انعکاس آینه ای براق از شخصی که دیگر متعلق به من نبود عجیب تر از این نمیشد. دیگر نمیتوانستم فرار بکنم، اصلا به کجا بروم وقتی میدانم مقصدی برای من در این دنیای کوفتی وجود ندارد فقط میتونم دامن سیاه روحم را از درون مرداب تکرار به بیرون بکشم. سایه های روی دیوار متعلق به من نبودند اما این من بودم که هر روز داخل کالبدی دیگر چشم باز میکردم، راه میرفتم داخل زندگی های که دیگر برای من نبودند.
عصبی مشتم را به آینه کوبیدم و خودِ دیگرم را شکاندم؛ البته او که نمیشکند، این من بودم که شکسته شده بودم و دائماً در حال جابجایی بودم! وَ من چقدر شباهتِ زیادی به سنگهایی داشتم که ناخودآگاه و ناگهانی وارد کفشِ دیگران میشد و آنها را میآزرد، و چقدر شباهت درون کالبد مسخ شدهای من و روحی که مانند یک شبح دنیاها را طی میکرد بود، هر موقع که چشمهایم را میبستم یک بهشت سیاه تصور میکردم، همانجایی که دیگر بیدار نمیشدم، همان نقطه تلاقی میان زندگی و مرگ برزخی که بیدار شدن داخلش به مرگ دوباره شباهت داشت.
به تصویر مبهم رو به رویم خیره میشوم؛ برای چند ثانیه هم که شده میخواهم بگذارم سرمای گداخته شدهی کوهستان، گونههایم را به رنگ خون دربیاورد. یادم نمیآمد که چگونه به اینجا رسیدهام؟! شاید هم هیچوقت نرسیدم و الان درون خوابهای بیانتهایم، انتهایی به تصویر یک کوهستان مرمری پیدا کردم، نفسی عمیق میکشم که سوز سردی وارد وجودم میشود. دستهایم را به داخل جیبم فرو میبرم و برای آخرین بار، پرشی عمیق به سمت گودال ژرف زیرپایم برمیدارم.
به آینه نگاه میکردم؛ کمی خودم را عقب جلو کردم و دستی بر روی زخمم کشیدم و تار مویی از موهایم بدون دلیل کندم. خودم را بالا کشیدم تا به چهرهام بهتر نگاه بکنم. امروز برای من روز موعود بود؛ روزی که تصمیم به رفتن، به شروع گرفته بودم. همیشه از خودم یک سوال تکراری میپرسیدم که چطور به اینجا رسیدم یا کجا را اشتباه کردم، کدام پله را برعکس بالا رفتم؟! اما هیچ تصویری به جز یک کوهستان سرد برفی، جلوی چشمانم ظاهر نمیشد. امروز تصمیم گرفته بودم خودم را پیدا کنم و نجات بدهم؛ برگردم به همان کوهستان و ایندفعه به جای بالا رفتن، خودم را در انتهایش غرق بکنم.
من کجا بودم؟! چند لحظه به تختی که رویش خوابیده بودم، خیره شدم تا اینکه یادم افتاد این ماجرای هر روز من با زندگی بود؛ بیدار شدن داخل کالبد ناهمتا، هر روز بیشتر از روزهای دیگر اذیتم میکرد. به سرعت از روی ملحفهی آبیرنگ بلند شدم و خودم را به آیینهی قدی کنار اتاق رساندم که بالای آینه یادداشتی به مضمون " قندیل زدن یا مردن؟ " وجود داشت، نگاه کردم. شروع کردم چهرهی جدیدم را برانداز کردن و میخ چشمان قهوهای رنگم شدم که جدید بود؛ تازگی، مانند هالهای نورانی دورم را گرفته بود و تمام نگاههای عجیب خودم را، دفع میکرد. به یادداشت دوباره نگاه کردم و سرم را با دستانم گرفتم؛ بعد از هر جابه جایی، سردرد وحشتناکی نصیب من میشد، همین به من خبر میداد که وقت زیادی ندارم!
- به من دروغ نگو مایک! تو میدونستی که این بلا سر من میاد؟!
با التماس به من خیره شده بود و دستان خونیاش را، جلوی صورت کثیفش نگه داشته بود تا بهش آسیبی نرسد. به چشمان قهوهای رنگ براقش، خیره شدم و گوشهی چاقو را بر نزدیک شقیقهاش قرار دادم که باعث شد، شکافی بزرگ کنار ابروهای مرتبش ایجاد شود و از زیر ل*ب غریدم:
- من میخوام برگردم، میخوام همه چیز از اولش شروع بشه؛ من فقط یه زندگی آروم میخواستم. تو از من گرفتیش!
سرش را کنار جدول سفید رنگ خیابان قرار دادم که بریده بریده گفت:
- هیچ اولی وجود نداشته احمق؛ ما همیشه گرفتار یک چرخهی تکراریم!
همین باعث شد که عصبیتر از گذشته اسلحه را به سمت سرش نشانه بگیرم و شلیک کنم. بعد از اینکه سرخی یاقوت رنگ از جمجمهاش فوران کرد، نفسی عمیق کشیدم و اسلحه را زیر فک منقبض شدهام قرار دادم، میدانستم تصویر بعد از شلیک، همان تخت سفید با ملحفههای آبی است؛ زیرا قبلاً به اتاق مایکل رفته بودم!
زندگی قرار نبود بهتر بشود! دست هایم را بر روی میله ی زنگزده کشیدم و خودم را بالا کشیدم تا بتوانم بهتر منظره روبه رویم را ببینم، دست هایم را بر روی دهنم فشار دادم و فریاد زدم؛ چون میدانستم اینشکی کسی صدایم را نمی شوند، روشنایی ساطع شده از سمت خورشید چشمانم را میزد. خودم را پایین تر کشیدم و نفسی عمیق کشیدم. به خون قرمزی که حالا تا دم پاهایم پیشروی کرد بود نگاهی انداختم از جایم بلند شدم و از انبار بیرون رفتم. دستی درون موهایم کردم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- من قاتل نیستم، من فقط انرژی رو ثابت نگه میدارم!
نفس عمیقی کشیدم و درون چشمانی که روح نداشتن خیره شدم، التماسی برای زنده بودن نمیکرد و این برای من عجیب بود، دستی به موهایم کشیدم و تار مویی کندم و همان حرکت فیلم های وسترن را بر روی صحنه ای که قرار بود عاری از زندگی باشد پیدا کردم:
- حرف آخری داری؟ یا میخوای تا صبح بهم نگاه بکنی؟
چشم هایش حتی لحظه ای نلرزید با صدایی گرفته نگاهم کرد و گفت:
- میدونی مشکل دنیا چی بوده؟! فرقی نداشت توی کدوم دنیا باشی، یا چیکار بکنی باید همونقد درد بکشی که بقیه درد میکشن این قانون انرژی بود، چون حتما برای ثابت وایستادن نیرو آدمایی بودن که درد نمیکشیدن و ما به جای اونها درد میکشیم. من کل زندگیم رو سپری کردم که درد نکشم به کاراهایی که کردم افتخار نمیکنم اما میدونی توهم مثل من هستی یه جا خسته میشی که به هر قیمتی که شده زندگی کنی!
خنده ای تحویلش دادم و سعی کردم ملایم رفتار بکنم:
- آره فرقی نمیکنه چقدر تلاش بکنی وقتی نتیجه از قبل اونجاست اما بیا برای یه بار هم که شده باور کنیم هیچ نتیجه ای وجود نداره!
ماشه تفنگ را کشیدم و از جعبه های چییده شده بود بالا رفتم و دستم را بر روی میله ی زنگ زده ی سرد کشیدم، حس خوبی نداشتم، فرقی نداشت چقدر سعی میکردم ظاهر خوبی داشته باشم درونم خیلی وقت بود زیر فشار مرده بود!
پشت تانکر قایم شده بودم، صدای باد را درون خرابه های اطراف میشنیدم، دست هایم را دور تفنگ فلزی حلقه زده بودم و منتظر بودم. حالم از انتظار بهم میخورد خیلی حس خوبی نداشت، مثل خراش های ناخن روی تخته های سیاه، حس سردرد و بالا آوردن و خسته شدن را داشت. به ماه های آسمان نگاه کردم از این فاصله میتونستم چهارتا از آنها را ببینم. سرم را تکان دادم و به گوش هایم اعتنا کردم. صدای قدم های پایش را میشنیدم، وسط انبار حیران به اشکال اجسام در تاریکی خیره بود. از پشت تانکر بیرون آمدم و گفتم:
- پس شروع یه جورایی آخرش بود؟!
با دیدن من لحظه ای خشکش زد و بعد از آن صدای قهقه اش پیچید و با بالا بردن دست هایش گفت:
- باشه تو بردی اما باید بدونی دیدنت برام اصلا عجیب نیست.
روی صندلی گوشه ی انبار نشست و پاهایش را روی هم انداخت و ادامه داد:
- من یه راه زنده بودن بهت یاد دادم، تو کسی که یه شانس دوباره بهت میده رو نمیکشی!
با حالت عصبی بهش خیره شدم به رفتار کاملا بیخیالی که اعصابم را بهم میریخت:
- برای راه زندگی ممنون ولی تو که دیگه نباید توقع داشته باشی توی دنیایی که همه دارن میمیرن استثنایی برات وجود داشته باشه!
از استفاده کردن حرف خودش در مقابل خودش خنده اش گرفت و به چشمانم زل زد. هیچ التماسی درون چشمانش نبود هیچ اثری از زنده ماندن هم درون صورتش نبود. باد هنوز زوزه میکشید و من با حالتی مصمم چشمانم را روی هم قرار دادم.
به چهره ی جدی مایک نگاهی انداختم و سرم را به زیر انداختم و گفتم:
- من نمیتونم بکشمش!
با عصبانیتی مشهود در رفتارش از جایش بلند شد و با فریاد گفت:
- هیچکس نیست، فقط اون مونده مگه اینکه هو*س رفتن از این دنیا را داشته باشی، اونموقع جریان فرق میکنه ببین مکس تو باید توی این دنیا باشی مگه نمیخواستی به دنیای مبدا خودت برگردی؟! الان بهترین وقت هست اون رو بکش و یه روز بیشتر بهش نزدیک بشو!
مایک این را گفت و تکه کاغذی که رویش نوشته شده بود " قندیل زدن یا مردن؟" را به دستم داد. دنیای مبدا؟ نمیتونستم رنگ آسمانش را به یاد بیارم چقدر خانه از خاطرم دور شده بود!
- ت... تکون نخور!
گویا او هم حس کرده بود که آخرِ راه است، دست از تلاش برداشت و به سمتم برگشت.
با چشمانی که دیگر رنگ و رویی در آن دیده نمیشد، خیره خیره مرا نگریست و گفت:
+ خلاصم کن؛ ولی بدون توام یه روزی به سرنوشتِ من دچار میشی!
کمی به خود لرزیدم که مبادا حرف، حرفِ او شود!
بیتوجه به تمام احساساتم که تبدیل به هیولایی بزرگ شده بودند و قصد داشتند مرا ببلعند و منصرفم کنند، صاف و مستقیم در چشمانش زل زدم. گویی قصد داشتم چشمانش را در ذهنم ثبت کنم تا هرگاه پشیمان شدم، به یادش بیفتم و انگیزه بگیرم!
محکمتر اسلحه را چسبیدم و بیآنکه جوابش را بدهم، صدای اسلحه بود که سکوت را میشکست و سخن میگفت... .
تند تند پشت سر هم نفسهای عمیق میکشیدم و به سوی مایکل فرار میکردم.
- مایک... مایکل من، من یکی رو ک... کشتم!
از خود متنفر بودم؛ من یکی را قربانیِ خودم کرده بودم! من، من فقط میخواستم برگردم به مبدأ؛ همین و بس!
اما گویا برگشتن هم هزینهای داشت! همیشه پول حلال مشکلات نبوده و نخواهد بود؛ چیزی که دائماً حلکننده بود، فقط مایعی سرخی بیش نبود!
دستِ مایک بر روی شانهام قرار میگیرد و از بینابینِ تفکراتِ تنفرآمیزم بیرون میایم و نگاهی به سویش میاندازم.
+ ببین؛ تو مجبوری، تو مجبوری آدم بکشی! وقتی میخوای برگردی بایستی تلاشی هم بکنی و برگردی!
- اینجوری؟! این رو میگی تلاش کردن؟ مردک این آدمکشیه؛ تلاش نیست!
+ نفهم قانونشه؛ قانون میگه بایستی چه غلطی کنی! میخوای برگردی؟ خب انرژی رو ثابت نگه دار! آدم بکش و ثابتش کن و برگرد! اگه نخوای هم یه روزی به سرنوشتِ همونی که کشتی دچار میشی؛ اینو بفهم! عینهو قانون جنگل هستش؛ بکش تا کشته نشی!
بیحرف فقط او را نگاه کردم و او من را با آن جسد تنها گذاشت.
قانون جنگل؟! هه، ما نه در جنگل بودیم و نه شیر بودیم و نه موش! ما مشخص نبود چه بودیم؛ هرچه که بودیم، فقط و فقط یک مشت حشراتی بودیم به دنبالِ جرعهای از زندگی در این برهوت!
بالای سر جسمِ کبودش رفتم، ظاهرش را نمیخواهم حتی برای خودم هم توضیح دهم؛زیرا که بیشتر بر پشیمانی و حسِ لعنتیام میافزود... .
محکم چشمانم را بستم و زیر ل*ب با او یا با خود سخن گفتم:
- ببین؛ من، من نمیخواستم اینکار رو کنم ولی مجبورم، مجبورم لعنتی! من نمیخوام بمیرم! من نمیخوام هعی دور و دورتر بشم؛ فقط میخوام برگردم به شروع، خواستهی زیادی نیست! ولی انگاری تو این دنیا، حتی یه چندرغاز خواسته هم اندازهی یه غول جلوه میکنه!
من نمیخوام به سرنوشت تو یا اونایی که قراره به دستم کشته بشن، دچار شم؛ میفهمی؟!
من نمیخوام! من بر میگردم؛ هرجور شده، شده باشه همتون رو میکشم ولی بر میگردم!
من مکس پارکر، به تو قول میدم که هرجور شده، حتی اگه خودخواهترین فردِ زمین هم شناخته بشم، بازم برگردم و برمیگردم.
مایکل به من خیره شد و گفت:
- یکی از افرادی بوده که به من خیا*نت کرده باید بکشیش... .
مکثی کرد و نزدیکتر شد و گفت:
- اگه میخوای برگردی، باید انرژی رو ثابت نگه داری؛ نمیتونه اونقدر سخت باشه. میدونی مکس، دنیایی که تو بهش تعلق داری از هم پاشیده! تو مثل اتمی هستی که به هیچجا تعلق نداره؛ یک انرژی که ثابت نیست و هی تغییر شکل میده، اگه میخوای از هم نپاشی و داخل یک دنیا بمونی، باید انرژی رو با کشتن آدمهای بدردنخور، ثابت نگه داری!
سرم را تکان دادم و به فردی که بر روی زمین نشسته بود، خیره شدم که دستهایش بسته بود و با ترس گفتم:
- ت... تکون نخور!
با عجز به آن شخص نگاه کردم تا حرف بعدیش را به زبان آورد. تنها یک چیز را حس میکردم؛ درد!