تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[ داستانک نویسی | Neko کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • شروع کننده موضوع نازلــی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 260
  • پاسخ ها 8
وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,474
12,611
219
هوالمحبوب

IMG_20201019_175334_673.jpg


با سلام

کاربر گرامی @Neko
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
پادشاه تنهایی..
و باز یک قطرۀ دیگر اضافه شد به این دریایِ بی حوصلگی! زمان مانند حلزون حرکت میکند.. گویی میخواهد من را دق دهد! در تاریک ترین قسمت اتاق، جنین وار نشسته بودم.. در همان حالت خود را در آغو*ش گرفتم.. گویا میخواستم ب خودم بفهمانم ک تنها نیستم.. سر و صدای زیاد خارج از اتاق مانع میشدن.. مانع از بودن با خودم! هنگامی ک صداها به گوش هایم می‌رسند، این حقیقت تلخینِ <تنها بودن> را به صورتم سیلی میزنند.. اما تقصیر من یکی این وسط چیست!؟ من که خود نمیخواهم! آنها ناخوداگاه من را ترک میکنند.. فاصله میگیرند.. میروند ب سوی خویش و اطرافیان.. هر چقدر سعی کردم نزدیکشان شوم تا بلکه اندکی این طعم زهرآگین و گَس از دهانم دور شود و قرص خنده بیاید بر روی زبانم ، بی فایده بود!! نه به جلو رفتن من و نه به پس زدنم توسط آنها! حتی تلاش هم میکنم در این باتلاق گیر نیفتم اما انگاری دنیا اشتیاق زیادی دارد من را غرق کند.. غرق در ظلمات خودش.. غرق در ناامیدی.. سیاهی و دیگر هیچ.. من میدانم! آخرش در این سیاهی جان می‌دهم.. و دستی نیست برای نجاتم! و صدایی نیست برای دلداری دادن.. دیگر گفتن<کمک> فایده ای ندارد وقتی ن دستی هست و نه صدایی! این زندگی سراسرش، قتلگاه من است و دیگر هیچ و هیچ و هیچ.. و باز قطره ای اضافه شد ب دریا..

والی پژمان
1399/8/18
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
باتلاق تاریکی..
غرق شده ام در این رویای سیاه.. در خواب و بیداری بوده‌ام که باز مزاحم شد! مانع من و خواب‌ام! کاش میفهمید چقدر این خواب برایم عزیز است ، شاید آن وقت مزاحم نشود! خواسته‌اش را که رفع کردم، نگاهی ب ساعت انداختم.. 7 صبح! یادم باشد ساعت 9 کلاس است.. البته اگر حافظه‌ام دست در دست فراموشی فرار نکند! شتافتم به آغو*ش تاریکی.. و باز آن وروجک مزاحم! امان از دست این انسان های بی درک! کمی چاشنی فهم در وجود آدمی بد نیست.. نگاهی ب ساعت انداختم.. 8:30 صبح! هنوز هم وقت باقی‌ست برای تسکین دادن به تن پر از جراحتم.. ، چشم بستم و غرق شدم در باتلاقی که من را ب سوی خویش میکشید.. انگار که میخواهد تا ابد در آنجا بمانم و نگذارد، راهی برای فرار بجویم.. به آرامی چشم گشودم.. یاد کلاس افتادم!! اضطراب درونم دوید، سریع نگاهی به ساعت انداختم.. 10:20 صبح! تمام اضطرابم جایش را داد به پشیمانی.. انگاری در صف بوده‌اند و خبر از کل ماجرا داشتند! کلاس اول از دست رف! در عجبم.. نه به مزاحمت های گاه و بی‌گاه وروجک و نه به الآن! این آدم ب شدت پیچیده و عجیب است و بس! فکر کردن را کنار گذاشتم و پا تند کردم تا به کلاس بعدی حداقل برسم..

والی پژمان
1399/8/18
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
موجودی خسته..
خم*ار بود.. خم*ار خواب! خسته از هر چیزی.. اما با اینحال آخرین برگ درخت اُکالیپتوس را کندید و خورد؛ چسبید به شاخه و خود را رها کرد در دام رویا.. دقت کردید تاحالا!؟ کوآلا ها همیشه هنگام خواب درخت را در آغو*ش میگیرند.. این دلیل هم وجود دارد که در آغو*ش میگیرند تا بر زمین نیفتند؛ اما معنای دیگری هم دارد که کسی درک نکرده!آنها هراس دارند.. هراس از دستانی که میپیچد به دور بدن تنهایش.. هراس از خیا*نت.. چه یاری بهتر از درخت! تامین کنندۀ غذا و تکیه گاهِ ابدی.. هراس از غم، از دلتنگی.. هراس دارند از رفتن یار.. میترسند تنها شوند.. به همین دلیل بیشتر و محکم تر درخت را در ب*غل خود می‌فشارند. سمبلی از تنبلی‌اند.. شاید بایستی واژۀ دیگری برایشان بکار برد.. شاید آنقدر خسته‌اند که حس و حال تحرک ندارند! خسته از زندگی.. شاید هم [‌فقط] در ذاتشان این کلمه جریان دارد.. شاید بایستی قضیه را جور دگر دید؛ شاید دوست دارند مانند انسان ها دائم در حال حرکت باشند اما طبیعتشان مانند مادری اجازه نمیدهد فرزندش به خود آسیب بزند، در نهایت برای این خواسته حسرت میخورند و سرانجام در اعماق خاک جنگل دفن خواهد شد.. شاید این زندگیِ بخور و بخوابی را دوست ندارند! کسی چه میداند؟! کسی چه میداند در دل آنها چه میگذرد!کسی چه میداند؟! انسان ها بشراتی حق نشناسی‌اند.. اینجاست ک میگویند ((مرغ همسایه غاز است)). چشمانش را گشود؛ خواب آلود به سوی برگ ها خم شد و تعدادی را کند و خورد، خورد، خورد تا هنگامی ک خسته شود از این همه خو*ردن و خوابیدن..چشمانش را هدیه داد به تاریکی و اجازه داد روحش باز برای چند دقیقه‌ای راهی دنیای عجایب شود.. کسی چه میداند!! شاید از همین خواب هم تنفر دارند، اما میسوزند و میسازند.. کسی چه میداند!!

والی پژمان
1399/8/20
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
مرضی لاعلاج ..
نگیر! تو نگیر! نادیده‌ام نگیر، حداقل تو فقط..تو تنها فردی! تو آخرین نفری هستی ک نادیده‌ام نمی‌گیرد.. البته تا دقایقی قبل.. اضافه نشو! به آن لیست بلند و بالایی که در زندگی‌ام ساخته‌ام.. کسانی که نادیده‌ام گرفته اند.. حرف‌هایم، عقایدم، فانتزی‌هایم، نظرهایم و شخصیتم.. همه و همه را نادیده گرفتند.. دیگر رسیدند به خط قرمزم! وجودم را نادیده گرفتند.. گاهی وقت‌ها فکر میکنم شاید مشکل چشم دارند و نیاز به عینک دارند.. شاید من را تار می‌بینند و یا شاید هم کور هستند.. متنفرم! متنفرم از آنهایی ک مشکل چشمی دارند.. از آنهایی ک کور هستند.. نادیده میگیرند.. آنها خودخواه‌اند.. خودخواه! آنها ابله‌اند.. ابله! درک نمیکنند.. یا شاید هم نمی‌خواهند بفهمند! بفهمند حسش بد است.. شاید تا به حال مبتلایش نشدند.. مبتلا به مرضِ لاعلاجی که به آن مبتلایم و انگاری کس دیگری در این کره خاکی مبتلایش نیست.. نمیدانم! نمیدانم قضیه چیست.. هر چه بد است برای من است و بس.. سهم ما از این زندگانی شده 2 لیوان گریه ، 5 حبه غم و 10 بشقاب چشم پوشی.. کمی فقط.. اصلاً ذره‌ای فقط.. حالا که اینطور است، قطره‌ای فقط.. اگر زیاد است، اندازۀ یک اِپسیلُن* توجه کنین به اطرافیان.. همانطور که محبت می‌کنین توجه هم کنین.. محبت بی توجه همانند دادن غذا به فردی است که سیر است! نگذارید! نگذارید یک نفر دیگر هم مبتلا شود! مبتلا به دردی که من مبتلایم.. درد بی ‌درمان!



اِپسیلُن : مجازاً به معنی بسیار اندک و ناچیز.
والی پژمان
1399/8/21
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
قلم و بومِ مرمری رنگ
می‌نویسم و می‌نویسم. ناخودآگاه از حرکت باز می‌ایستم. فکری ذهنم را مشغول می‌کند. چرا دست به قلم شده‌ام؟ چرا دقیقاً؟ شاید چون نمره بگیرم؟ فکر نکنم! شاید می‌نویسم تا بلکه چیزی شود! آری درست است از این خوشم آمد! ولی تا کِی؟ تا کِی باید نوشت؟ تا کِی عمر می‌کنم که دائماً بنویسم! نمی‌دانم! فقط می‌دانم بایستی نوشت! ولی چه نوشت؟ چه بنویسیم؟ هرچه در فکر است را بایستی، در این بومِ مرمری رنگِ خط دار نوشت! اما که می‌خواند؟! مردم! جداً آنها این نوشته‌ها را می‌خوانند؟! فک نمی‌کنم! اما می‌نویسم و می‌نویسم تا بلکه چیزی شود! هدف چه شد پس؟ هدف از نوشتن؟ آری! نمی‌دانم! انسان بی‌هدف نمی‌شود! انسانِ بی‌غذا سی ماه دوام می‌آورد، بی‌آب نهایت یک هفته، بی‌هوا شش دقیقه، بی امید‌ یک دقیقه دوام نمی‌آورد و اما بدون ‌نوشتن، یک ثانیه؟ کم‌تر از یک ثانیه؟ بیخیال! انسان بدون ‌نوشتن هیچ است و بس! روزانه می‌نویسیم و می‌نویسیم؛ فرقی ندارد چه کاری چه تفریحی چه درسی! نوشتن، نوشتن است و بس! هوای این جهان هنر است و بس! هنر یعنی نوشتن! نوشتن یعنی قلم، یعنی تو، یعنی کاغذ، یعنی جنگ! جنگ؟ اطمینان داری از این لفظ؟ آری! نوشتن خوده جنگ است و بس! مگر نشنیدی؟ این ضرب المثل چینی را نشنیدی؟ می‌گفتند: (( به خاطر میخی نعلی افتاد، به خاطر نعلی اسبی افتاد، به خاطر اسبی سواری افتاد، به خاطرسواری جنگی شکست خورد و به خاطر شکستی مملکتی نابود شد و همه این ها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود! )) عجب! اگر ما ، حالا هرکسی که هستیم، بی توجه به مقام و منصبی که در این جامعه و یا جهان داریم، اگر چیزی را که می‌نویسیم درست نباشد، یک جامعه را از درون متلاشی می‌کنیم! و حال فرض کنید اگر چیز درستی و بدردبخور جامعه بنویسیم چه می‌شود؟ درست فرض کردید! یک جامعه‌ی عالی نیازمند مردمان عالی است! و مردمان عالی نیاز به چه چیزی دارند؟ نیاز به اطلاعات درست از زندگانی، از احساسات، از فلسفه، از روابط، از هر چیزی که فکرش را بکنید! می‌نویسم و می‌نویسم تا بلکه چیزی شود! چه شود؟ می‌نویسم تا بلکه جهانی بسازم.. . چه جهانی؟ جهانی با مردمان با درک، با مردمان اهل تفکر و تعقل، مردمانی از جنس خاکِ صمیمیت بدور از حسد و بدی و دشمنی! غیر ممکنه! همچین چیزی ممکن نیست! با قلم و کاغذ دیگر غیر ممکنی موجود نی! می‌نویسم و می‌نویسم تا بلکه چیزی شود! بنویس که مطمئناً چیزی میشود!

والی پژمان
1399/8/24
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
*ذُباب‌های سرخر!
وای! کِی وِزوِز‌اش تمام می‌شود! من را کم کم دارد به حالت جنون می‌رساند! آیا واقعاً احمق است؟ یا خودش را می‌زند به احمق بودن؟ یاد جمله‌ای افتادم! در یک جا خوانده بودمش اما حافظه یاری نمی‌کند از کیست: (( درک نمی‌کنم این حجم از احمق بودن چطور در مغزی به این کوچکی جا شده است! )) عجیب مناسب این موقعیت است و بس! نمی‌دانم چرا این دختر دست از سرم بر‌ ‌نمی‌دارد! شاید می‌خواهد از تنهایی درت بیاورد! این در آوردن از تنهایی‌ است؟ جداً؟ تو مطمئنی؟ او تمام مدت صحبت می‌کند، بی هیچ ترمزی، بی وقفه پدال گاز را فشرده و هر ثانیه بر سرعتش افزوده می‌شود! مانده‌ام چرا کلمه یا نفس کم نمی‌آورد! به بهانه‌ای از او جدا شدم یا به زبانی دگر از دست حملاتِ مرگبارِ سخنانش فرار کردم! گوشه‌ای دور از چشمانش انتخاب کردم و نشستم. در این فکرم دقیقاً وقتی با خودش دارد صحبت می‌کند، چرا من را کنار خودش آورد؟ گفته بودم که! می‌خواست تنها نباشی! او به تو خوبی کرد! احمق نباش لطفاً! او فقط برا چند ساعتی من را شکنجه‌ی روانی داد! این کار او خوبی نیست! او فقط من را اجبار کرد بروم به سوی‌ او و به بحث های مسخره‌اش گوش دهم! موضوعات چرت و پرت‌اش! بی‌توجه به من، فقط به خودش توجه می‌کرد! او یک خودخواه به تمام معنا است! فردی را می‌خواست تا با او باشد و شکنجه‌اش کند همین و بس! می‌توانست جای این بحث‌هایش، بپرسد حالت چطور است؟ یا بگوید چرا انقدر ساکتی! کمی توجه کند به من! کمی فقط! اما انسان ها خودخواه‌اند! خواسته‌ی تو هم نشان از خودخواهی‌ات است! می‌دانم اما خودخواهی من، خود‌خواهانه‌تر است یا خود‌خواهی او؟ یقینا مال او! این انسان‌های خودخواه فقط فردی را ‌می‌خواهند تا تمام مدت در کنارشان باشد! همین و بس! هیچگاه توجهی به فرد کناردستشان نمی‌کنند! شاید فرد کناریشان دارای احساس، شخصیت، غرور باشد! گویا آن‌ها فقط این‌ها دارند و بس! مخلوق دگری این چیزها را ندارد! فقط آن‌ها، آن را دارا هستند! می‌دانی نام این گونه انسان ها چیست؟ چیست؟ این بشرات مگس‌اند! مگسانی که به دنبال خوشی‌هایت هستند! تا آن را بدزدند! بدزدند و برای خود بخواهند! گویا کمبود خوشی دارند، چشمِ دیدن خوشی بقیه را ندارند برای همین می‌روند و می‌روند تا آن را از دستمان قاپ بزنند! مانند آقای پیظو؟ آری! آخ! باز داغ قلبم را تازه کردی ای نفهم! آخ! آقای پیظو! بی تو من دیگر چه کنم؟ بی‌تو زندگی دیگر روی خوشش را به من نشان نداد! امان از دست این مگسان! امان از دست این مگسان مزاحم! اگر آن‌ها نبودند، اگر آن‌ها نبودند شاید الان در کنارم بودی! شاید الان جای آن دخترکِ وراج تو بودی و با تو صحبت می‌کردم! اما من همانی‌ام که در مکانی شلوغ کیفش را زدند! تو را از من قاپیدند! آخ گربه‌ی نارنجی رنگم! بی تو زندگی تلخ است و بس! جای آقای پیظو همیشه خالی‌ است! مگر قرار بود پر شود که می‌گویی همیشه خالی است؟ خیر! جاهای خالی هیچگاه و هیچوقت پر نخواهند شد و بس! آن جای‌خالی‌ها می‌مانند! می‌مانند تا لحظه‌ی مرگ تو را دق می‌دهند! این عذابی‌ است که با راه دادن چندین پشه‌ی مزاحم بر من نازل شده! مگر مگس نبودند؟ چه فرقی دارد! مگس و پشه هردویشان سرخر هستند و بس! باید خیلی مراقب آقای پیظو می‌بودم! اما دزدان، زیادی ماهر بودند! آخ! آقای پیظو! بی تو من دیگر چه کنم! بی تو... .


*ذُباب: مگس، پشه
والی پژمان
1399/8/27
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
پارازیتِ اناری رنگ!
دکتر با آن چشمانش که من را یاد قهوه می‌انداخت نگاهی به من انداخت و با لحن ناامیدانه، لحنی که بوی مرگ ‌می‌داد گفت:
+ من متاسفم! کاری از دستم ساخته نیست! شیمی درمانی جوابی نمیده. سرطانت بدخیم هستش! حداکثرش یک یا دو هفته عمر کنی! بنظرم بهتره این لحظات آخری رو با خوشی بگذرونی... .

هیچ حرفی نداشتم! حرف‌هایش همانند جلسات قبل و قبل‌تر بود! آرام از اتاقش بیرون رفتم و راهی خیابان‌ها شدم! آهسته در خیابان قدم می‌زدم. در افکارت یا خیابان؟ در خاطرات یا خیابان؟ نمی‌دانم! شاید هر سه! خبرش خوش نبود! حرف‌هایش همانند چشمانش قهوه‌ای تلخ بود! زیادی تلخ! این طعم را دوست نداشتم! رفتن او هم مزه‌اش همانند این تلخی است. اندازه‌ی درد‌هایش فرق دارد! نامیزان است اما، مزه‌اشان که یکی است! حداقل دکتر بایستی کمی امید کاذب می‌داد به من نه؟ امید الکی که دردش بیشتر است! امّا حداقل می‌توانستم با این بهانه نامزدم را در کنار خود نگه دارم مگر نه؟ خودخواهی است! امّا جواب این دل را چی می‌دهی؟ او خودخواهی سرش نمی‌شود! او هیچی نمی‌فهمد! حال چطور می‌خواهی این حقیقت تلخین را بهش بگویی تا بفهمد؟ چطور می‌خواهی بگویی؟ من خیلی وقت است که در گوش‌هایش پنبه نهادم! تا نشنود! نشنود این حقیقت‌های زهرآگین را! حقیقت، حقیقت است! می‌خواهی چگونه باشد؟ شیرین؟ ترش؟ بیخیال! تو دیگر داری زیادی خیال‌بافی می‌کنی! اما جای تعجبی هم ندارد! دگر عمرت سر رسیده، بایستی هم زیبا فکر کنی تا شاید آرام بمیری! چقدر زبانت تند و تیز است! از کِی اینقدر همانند فلفل و چاقو، تند و بُرّنده شده‌ای؟ میدانی از کِی؟ از وقتی که سرفه‌های خونین و دردسرساز شروع شد! از وقتی که فهمیدم دردم سرطان است! از همان موقعی که دلم خوش شده بود که حداقل تنها نیستم اما، اما در عرض یک روز خشک شد! میدانی چقدر این سرطان خانه خر*اب کن، درد دارد؟ تو سرت را عین کبک کردی زیر برف‌ها! غاقل از اینکه دیگر برفی نیست! خورشید آن‌ها را آب کرده! همه‌ی آن‌ها را روانه‌ی رودها کرده! همه‌‌ رفتند! تو ماندی و دلِ کر شده‌ات و منی که این وسط دارم برایت *جِز می‌خورم! آرام باش! دیگر وقتش است دل از همه وقایع باخبر شود! اما! اما و اگری به میان نیاور! آهای! آهای ناشنوا! آن پنبه را از گوش‌هایت در بیاور! دیگر بس است، دیگر این همه نفهمی بس است! نکن! این‌کار را نکن! جیغ‌هایش گوش‌هایم را می‌آزارد! کم نیست؟ کم نیست این همه درد؟ هر خاطره‌ام پر از جیغ است! این سرطان هم جیغ می‌کشد! جیغ‌هایی آغشته به رنج و خون! خون‌های سرخین! رنگش همانند اناری است که با نامزدم خورده بودیم! دیگر نامزدی نیست و آن رنگِ اناری هم گریبان‌ گیرم شده و بس! ای دل می‌شنوی؟ کرمی آمده و روحم را همانند سیب خر*اب کرده! حس یک اسباب بازی را دارم، که به دست بچه‌ای بودم و با هم شاد بودیم اما، اما این شادی طولانی نبود! فکر می‌کردم تا ابد موردعلاقه‌اش هستم اما یک روزی خر*اب شدم! دیگر من را نخواست! حتی من را نبرد تعمیرکاری تا شاید امید کاذبی نصیبش کنند! لیاقت ما‌ها میدانی چیست؟ چه؟ ما لیاقت عشق را نداریم! باید بپوسیم در همان کنج خانه! بپوسیم و غبطه بخوریم به عاشقانی همچو لیلی و مجنون! نمی‌دانم! نمی‌دانم چرا هرچه بلا است نازل می‌شود بر سر من! بس نیست؟ خداوکیلی بس نیست؟ خدا، زیادی بلا نفرستادی؟ مطمئنی اشتباهی رخ نداده؟ شاید، شاید بسته‌ی بلاها را اشتباهی پست کردی! اشتباهی پست کردی دم در خانه‌ام! شاید، خودخواهی است اما شاید آدرس یک بدبخت دیگر باشد؟ یک بدبختی همانند من! شاید هم یک ثروتمند عاری از هر دردی! شنیده بودم که ثروتمند باشی منبع درد و رنجی! اما! اما این‌ها همه یک مشت چرت و پرتی بیش نیست! تا وقتی پول است، سرطان هم قابل درمان است! چه خوش‌خیم چه بدخیم! مسئله، مسئله‌ی پول است و بس! ندیدی نامزد جدیدش چه پولدار است؟ لباس‌هایش از صد کیلومتری، به رخت می‌کشد ک من یک بی درد هستم و بس! آخ! باز سرفه و رنگِ اناری! دیگر کم کم دارم به این پارازیت‌های دقایقی عادت میکنم! شاید باید بشمارم که چند دقیقه یک‌بار مزاحمم می‌شوند! وقت قرص‌ها است! دیگر خوردنش فایده‌ای دارد؟ نه! وقتی بر روی لبه‌ی مرگ هستی نیازی به دکمه‌های گچی نیست! عجیب حال بهم زن بودند! قرص‌ها؟ همه چی! دیگر چه چیزی از زندگی مانده که لذ*ت بخش باشد؟ نمی‌دانم! آخ! باز این پارازیتِ اناری رنگ!

*جِز خو*ردن: سوختن، سرخ شدن
والی پژمان
1399/8/28
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,474
12,611
219
پایان دوره آموزشی داستانک نویسی

۹۹.۰۸.۳۰

خدا قوت

?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا