ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش ادبیات
تالار ادبیات
ادبیات تخصصی
داستانکهای درحال تایپ
داستانک نگاه رویایی| به قلم Negin
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="الماس, post: 115644, member: 1245"] [FONT=Gandom]آرمین، یکی از کارکنان اینجا که دوست اجتماعی من و ترگله، برای ناهار از ساندویچ فروشی کنار فروشگاه سه تا ساندویچ با سس خرید. طبق معمول به سمتمون اومد. لبخند زدم و با هم سلام کردیم. - سس تند گرفتی؟ برای اینکه اذیتم کنه، گفت: - آخ آخ! پاک یادم رفت، امروز رو با ساده نوش جان کن. قبل از اینکه دوباره دستم بندازه سس تند رو از داخل پلاستیک کش رفتم. - ایناهاش آقا آرمین. خندهاش گرفت و گفت: - درسم رو خوندی زبل. لبخند پهنی زدم و روی صندلی نشستم. چشمم به همون پسره افتاد که از دور داشت تماشام میکرد. آرمین دستش رو بلند کرد و با خوش رویی گفت: - سلام متین! پسر که ظاهرا اسمش متین بود، دستش رو کمی بالا گرفت و با خوشرویی سر تکون داد. با تعجب به ترگل نگاه کردم. چشمکی زد و گفت: - رفیق فاب هم هستن. سرم رو به نشونهی آهان تکون دادم. نصف ساندویچم مونده بود که از جام بلند شدم. - خب دیگه پاشید بریم. ترگل انگشتهاش رو که سس شده بود و یکی یکی توی دهنش برد. چندشم شد. - ایی! این چه کاریه؟ حالم بد شد. خندید و گفت: - زندگی یعنی همین! آرمین هم یک عق الکی زد و من هم ریز خندیدم. آرمین از روی صندلی بلند شد و دستهاش رو بالای سرش بهم قفل کرد و خودش رو کشید. - من که حسابی خسته شدم، بریم یه دوری بزنیم حال و هوامون عوض شه. لبم رو کج کردم و گفتم:[/FONT] [LIST] [*][FONT=Gandom]من دوشیفتهام![/FONT] [*][FONT=Gandom]بابا بیخیال، امروز رو مرخصی بگیر.[/FONT] [*][FONT=Gandom]نمیشه، یعنی نمیتونم.[/FONT] [/LIST] [FONT=Gandom]آرمین یک جورایی از زندگیم خبر داشت و دیگه اصرار نکرد. ازشون خداحافظی کردم و دوباره سرکار رفتم. بازم متین رو دیدم که دست به سینه وایستاده بود و نگاهم میکرد. راستی راستی عاشقم شدهها! خندیدم و حواسم رو به کار دادم. آهنگی که توی فروشگاه پخش میشد خیلی بهم آرامش میداد. تو این چند روزی که اومدم، دوشیفته کار میکنم بلکه خرج زندگیم رو خودم در بیارم تا کسی روی سرم منت نذاره. از اینکه به کمک ترگل خیلی زود تونستم شغلی واسه خودم دست و پا کنم خوشحال بودم. اوایل میگفتم نمیتونم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد. ولی به قول ترگل خودم رو دسته کم گرفتم و با نبود مامان و بابام اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم. به هر دری میزدم تا یک شغل درست و حسابی پیدا کنم که هم امنیت داشته باشه و هم درآمدش خوب باشه. تا اینکه ترگل بهم پیشنهاد داد بیام کنار خودش! من هم که ترگل رو از بچگی میشناختم بهش اعتماد کردم. همه کار هام رو تو دو روز راست و ریس کرد و من رو از اون همه فکر های منفی نجات داد.[/FONT] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش ادبیات
تالار ادبیات
ادبیات تخصصی
داستانکهای درحال تایپ
داستانک نگاه رویایی| به قلم Negin
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…