ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در انتظار بازبینی
رمان هفتتیری به نام قلم | آیناز
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="ساعت دار, post: 303268, member: 2044"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]همانطور که با احتیاط و صدای جیغمانندی در دفتر کار رابرت را باز میکند؛ با خالی بودن اتاق نفس آسودهای میکشد و کلارا را تقریباً به داخل پرت میکند. سپس با دید زدن ریزی آسودگی بیشتری برای خیالش به ارمغان میآورد و در را میبندد. سپس به سمت کلارای رنگپریده رخ برمیگرداند و اشاره میکند روی صندلی بنشیند. کلارا با چشمان آبی مظلومش آرام روی صندلی قهوهای رنگ روبهروی میز کار مینشیند و سوفیا هم روبهرو او روی صندلی چرخدار پشت میز کار قرار میگیرد. درحالی که چینهای دامن پیراهن مشکی رنگش را روی صندلی چرخدار صاف میکند، طبق عادت قبل از روایت قضایا انگشتانش را در هم گره میزند و زیر چانهاش میگذارد؛ اما این بار بر خلاف همیشه بدون مقدمه شروع میکند: - امروز با کاترین بیرون بودیم، ماشین آورده بود... . درحالی که تیلههای آبی و منتظر کلارا به ل[I]بهای صورتی او خیره شده است، لیوان طوسی رنگ رابرت که مالامال از اسپرسو قهوهی موردعلاقهی او است را نزدیک ل[/I]بهایش میبرد؛ اما هنگامی که سردی آن را میچشد از این کار پشیمان میشود، چون از قهوهی سرد تنفر دارد. پس از اینکه چشمهایش را از طعم بد قهوه میبندد و صبر میکند تا کمی مزهی آن از روی زبانش برود، ادامه میدهد: - بعد اینکه اومدیم دیدیم ماشین رو بردن و... خودت میدونی شک هر دومون به چه کسی رفت. من هم که سارق بیماشین نمیمونم، اما شاه کلید کاشف به عمل آورد که بله! فولکس نارنجی دست خود دزد بوده و یادش رفته برداره! این یعنی چی؟! یعنی دیوید جاسوسه جاسوس! کارولین نمیتونست انقدر برامون دردسر ایجاد کنه چون از برنامههامون خبر نداشت! با این سخن او تیلههای نگران کلارا مالامال از اشک اندوه میشود. میتواند بگوید چنین توقعی را از دیوید داشت و نمیخواست باورش کند؛ اما سوفیا با این حرف حتی آن نیمه تردیدهایی که دربارهی وجود خوبی در دیوید دارد را هم پاره پاره میکند و در سطل آشغال ذهن او میریزد. درحالی که قلبش از آدمی که سالها پیش انتخابش کرده است و کنون حتی کوچکترین شناختی از او ندارد سخت شکسته است؛ با حلقهها تارکننده و بیرنگ اشک در آبیهایش نگاه مملو از نومیدیای به سوفیا میکند و با صدای لرزانی که درکمال حیرت هنوز عشق در آن وجود دارد ل*ب میزند: - ی... یعنی... یعنی می... میخواین د... دیو... دیوید رو... بکشین؟! با این سخن او سوفیا با حیرت لیوان قهوه را از ل*بش جدا کرده و درحالی که چانهاش از شدت خنده چروک شده قهقههی اگزجره و جنونآمیزی سر میدهد. کلارا درحالی که از حال و رفتار او کمی ترسیده است، خود را به صندلی مشکیای که رویش نشسته میچسباند و با حیرت خاصی به او نگاه میکند. سوفیا درحالی که فنجان قهوه را طبق وسواس تقارنی که دارد روی یک خط مستقیم و یک مجله مد قرار میدهد تا صاف باشد؛ با چشمان ریز شده و خطرناک مشکیای نگاهی به کلارا میکند و زمزمهوار میگوید: - تو چقدر سادهای کلارا... من مثل تو و خواهرت رگ بازپرسی نداره که دونه دونهی متهمهام رو جمع کنم و با دروغسنج و اسلحه ازشون اعتراف بگیرم... . این را میگوید و با کمی از نوشیدن قهوه برای تازه کردن نفسش، در مقابل نگاه ترسیده و نگران کلارایی که کنون رنگش به سفید شیری میزند، با انگشتش اشارهای به خود میکند و با خندهی هیستریک و خطرناکی و صدای بسیار آهستهای میگوید: - من تروریستیام که بعد اثبات اجرام متهمهاش همه رو با هم به یه بمب میبنده، حتی اگه خودش تکه تکه بشه و بمیره! این را میگوید و سپس بدون اینکه منتظر شنیدن هیچ جواب پر ترسی از کلارا بماند، با خشم عجیبی از جای خود برمیخیزد؛ به سوی در اتاق میرود و پس از بیرون رفتن با صدای بلندی که کلارا را از جا میپراند آن را میبندد تا برود و کاترینی که میان این هیاهو در خواب هفت پادشاه به سر میبرد را بیدار کند. کلارا با تنها ماندن در اتاق سرش را میان دستهایش میگیرد و از شدت سردرگمی صدای هقهقاش اتاق را پر میکند. این احساسات برایش سخت آشنایی دارد و با این اتفاق تکتک لحظاتی که در اوج گیجی و تنهایی قرار گرفته و اینطور گریه میکرده است را یادش میآید؛ اما در این میان هیچکس و هیچکس جز او نمانده است تا به دادش برسد. *** مکزیک سال دو هزار و سه زمان حال جولین درحالی که روی صندلی مشکی مقابل میزش در اتاق تاریک ساختمان نشسته است و روی کاغذ چیزی مینویسد؛ با تقتقی که به در میخورد نظرش جلب میشود و دستش خط میخورد. همانطور که از خ[I]را[/I]ب شدن نامهی مهمش عصبی شده است؛ دستی میان گیسوان طلاییاش میکشد و با نفس عمیق و صدای بلندی میگوید: - بیا تو. با این سخنش درب آهنین اتاق باز میشود و تاتیانا نامزدش، تنها کسی که در این دورهی زمانی حوصلهاش را دارد وارد میشود. با ورود تاتیانا گره کور اخمی که میان ابروان طلاییاش زده شده باز میشود؛ با عسلیهای سرشار از ذوق و خوشحالیاش از جا بلند میشود و درحالی که به استقبال او میرود با لحن پرخندهی خاصی میگوید: - بهبه ببین کی قدمرنجه کرده برای سر زدن به ما! با این حرف او نیملبخندی روی ل[I]بهای سرخ و غنچهای تاتینا میآید؛ اما تیلههای سبز مملو از نگرانیاش نشانی از رضایت نمیدهد. جولین با خوشرویی تاتیانای عزیزش را روی صندلی مشکی رنگ مقابل میز کارش مینشاند و خود نیز به جای قبلیاش بازمیگردد. سپس درحالی که هنوز لبخند رضایتمندی روی ل[/I]بهایش جولان میدهد طبق معمول غرغرهایش را آغاز میکند؛ اما این بار به لطف دیدار پرنسسش چاشنی خنده و شوخی دارند: - هی به این روکو میگم اینها برای تحویل دو سه روز دیگه میان بیایم توی بیابون و این ساختمون دلگیر چیکار هی حرف خودش رو میزنه، اما خوشبختانه کویر هم با پرنسسم شبیه دریا هست. تاتیانا با شنیدن تعریف و تمجیدهای او نیملبخند اجباریای میزند؛ اما با توجه به اینکه در هیچکدام از دو کار شکیبایی و بازیگری خوب نیست، نمیتواند به نقش بازی کردن ادامه دهد و با لوله کردن رشتهای از زلفهای مشکیاش لای انگشت ظریفش نفس عمیقی میکشد و با آوای ظریف و دلخوری میگوید: - جولی باید حرف بزنیم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در انتظار بازبینی
رمان هفتتیری به نام قلم | آیناز
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…