ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای کوتاه درحال تایپ
رمان کوتاه تابان | Negin
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="الماس, post: 224969, member: 1245"] [FONT=Gandom]و منو با خودش برد پایین. سیاوش پشتش به من بود و داشت می رفت. خدا خدا میکردم برنگرده. به طرف در رفت که ل*بام کش اومد. مهری خانم رو بهم گفت: _ تا دم در باهاش برو دخترم. شانس ندارمها. با تردید سرمو تکون دادم و رفتم تو حیاط. سیاوش داشت کفشاش و می پوشید. با صدای آرومی گفتم: _ سیاوش! که برگشت و نگام کرد. سنگینی نگاهش و روی خودم حس میکردم. میخواستم پا به فرار بزارم ولی نمی دونم چرا خشکم زده بود. خجالتم و پنهون کردم و گفتم: میخواستم بگم، مراقبه خودت باش! ***** شب مهمونا اومدن و چند ساعتی دورهم بودیم. منم یه سارافن یشمی پوشیده بودم. موهام و هم به کمک ملیحه تیغ ماهی بافته بودم. یک شالم روی سرم انداختم. با رفتن مهمونا می خواستم به مامان کمک کنم که نذاشت و گفت: _ نه مادرجون، برو استراحت کن. _ آخه... _ همه کارا رو با مهری خانم انجام میدیم. هرچقدر اصرار کردم فایده ای نداشت. رفتم توی اتاقم و لباسام و با یه بلیزشلوار صورتی عوض کردم. سیاوش با یه تیشرت جذب مشکی و شلوار راحتی اومد داخل و به طرف پنجره رفت. نگاهی به بیرون انداخت و گفت: _ از اینجا کوله پشتیت و پرت کردی؟ با حرفش خجالت کشیدم. _ نه خب، از دستم در رفت. _ آهان! همه چی از دستت در میره. درسته؟ این بار حرصم گرفت. دمپایی خونگیم و درآوردم و می خواستم پرت کنم تو سرش. درسمو خوند و خیلی ریلکس برگشت و به دمپایی اشاره کرد. -مثله این نه؟! با چشمای گشاد نگاش کردم. ای تابان فلک زده! دمپایی از دستم افتاد. مشغول باز کردن بافت موهام شدم و گفتم: _ یه چیزی پشتت بود. خندش گرفت که گفتم: _ باور نمی کنی؟ سرش و تکون داد و گفت: _ باور می کنم. و طوری که من نشنوم اما شنیدم گفت: _ چون تو می خوای! ریز نگاش کردم و لبخند عمیقی روی لبم جا خوش کرد. با صداش به خودم اومدم: _ نمیخوای بری مدرسه؟ _ میخوام ولی نمی شه. _ چرا نمی شه؟ جلوتو گرفتم؟! _ تو نه. _ پس کی؟ دیگه داشت حرصم و بالا میآورد. -سیاوش! _ تابان من جلوتو نگرفتم درست، ولی همه همچین فکری و میکنن؛ می فهمی؟[/FONT] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای کوتاه درحال تایپ
رمان کوتاه تابان | Negin
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…