ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای کوتاه درحال تایپ
رمان کوتاه تلاقی اوهام | نویسنده sᴀᴅ ʙᴀʟʟᴇʀɪɴᴀ
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="مُنجی, post: 287549, member: 152"] [SIZE=22px][FONT=Gandom] دستانش را روی شانههای پدر آنتونی گذاشت؛ که جرقهای همچون برق گرفتگی دستانش را به درد آورد، کمی متعجب گشت و بیتوجه به این موضوع گفت: _پدر عجله کنید، جس انگار که جن زده شده، به خاطر خدا پدر همراه من بیاین! همگی به اتفاق هم به طبقهی بالا رفتند و جس را آرمیده بر تخت نقرهفامش دیدند؛ که رگههای چشمانش از فرط پلک نزدن متورم و در حال متلاشی شدن بود. پوست لبش خشک شده و صورتش به کبودی میزد. استیون با چشمانی که از اشک خیس شده بود، دستان جس را رها کرد و رو به پدر آنتونی با حالتی التماسگونه نگاه کرد. پدر آنتونی با دیدن صلیب بالای تخت صورتش درهم رفت؛ اما مجددا نیروی خود را بازیافت و دستش را بر سر جسیکا گذاشت و زیر ل*ب زمزمه کرد. هیچ کس متوجه نشد که کشیش در حال خواندن چه دعا و نیایشی است، اما همگی پشت سر او زانو زده و به دعا مشغول شدند. با بلند شدن صدای کشیش که کلماتی را به زبانی ناشناخته میخواند، چیزی شبیه به زمین لرزه دیوارها و درب و پنجرهها را به لرزه درآورد؛ همگی از جای خود برخاستند و به کناری پناه بردند. کشیش دستانش را به بالا گرفت و صدایش همچون ناقوسی عظیم در مغزها و دل ها نفوذ کرده و گوشها را آزرد، پیکر جس به یکباره از سطح تخت بلند شد و درب و پنجرهها به دیوار کوبیده شده و باد و بوران بیسابقهای وارد شد. همه چیز بیشتر به جادو میمانست تا دعای رفع طلسم کشیشی مقدس! شمعها با وزش باد خاموش شده و تاریکی اتاق را فراگرفت. دایه سوفیا درحالی که قلبش از شدت وحشت در سینه به تندی میتپید و هر آن امکان داشت از حال برود دستش را به در گرفت و گریان نالید: _یا مریم مقدس این دیگه چه بساطیه! خودت ما رو حفظ کن آمین! استیون و جیمز هر دو به یک چیز فکر میکردند و سوظن عمیقی افکارشان را میجوید. به ناگاه صدای نالهای از دهان جس به گوش رسید و کشیش در صورتش دمید؛ جس بر تخت افتاد و آرامش همه جا را فرا گرفت. خدمتکار دوان دوان با شمعی روشن دیوارکوبها را روشن کرد و پردههای رقصان به دست باد را داخل آورد و پنجرهها را با سرعت بست. آرامشی نسبی در اتاق حکمفرما شد و همگی به سوی تخت هجوم آوردند. جس آرام و بیصدا به خواب فرو رفته بود و حالات پریشانی ساعاتی پیش در چهرهاش رخت بربسته بود. کشیش با صورتی جدی و بیروح از آنان روی برگرداند و به سمت در به راه افتاد و گفت: _ اجازه بدین استراحت کنه فرزندانم، کار مهمی هست که باید انجام بدم و نجات انسانهایی از مقامات، گرفتار در گرداب وهم که هائز اهمیت بسیاری هستن. سپس بدون نگاه کردن به آنها با قدمهایی تند از پلهها سرازیر و از عمارت خارج شد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای کوتاه درحال تایپ
رمان کوتاه تلاقی اوهام | نویسنده sᴀᴅ ʙᴀʟʟᴇʀɪɴᴀ
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…