کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
منو
ورود
عضویت
Install the app
نصب
♠️ تاپیک جامع آموزش کار با انجمن ♠️
نقشه راهنمای بخش کتاب
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای کوتاه درحال تایپ
رمان کوتاه هویت خونین | KIAnaz
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="دختر خوشگل انجمن, post: 43091, member: 335"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]قدمهایمان را با هم هماهنگ کردیم و در کنار هم در آن هوای تابستانی قدم میزدیم، اما صحبتی نمیکرد. صورتم را متمایل به راست کردم و به چهرهاش نگاه کردم. نگاه خیرهام را احساس کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت. گیج شده بودم. نمیدانستم باید چه کاری انجام می دادم؛ نگاهش کنم یا نگاهم را بدزدم؟ مانند دیوانهها به گلویم دستی کشیدم و نگاهم را به روبهرو دوختم. دستانش را در جیب شلوارش برد. موهایم را پشت گوشم زدم و گفتم: - آقای فاستر... . ناگهان گفت: - برایان. گنگ و سوالی نگاهش کردم که سری تکان داد و گفت: - برایان صدام کن. پیشانیام را خاراندم و گفتم: - آقای برایان... . اینبار گفت: - برایان، کنجش آقا نذار. سری تکان دادم و گفتم: - میخواستید چیزی بهم بگید. به پارک روبهرویمان اشاره کرد و گفت: - اونجا حداقل صندلی داره بشینیم. و تک خندهای کرد. ناگهان پسربچه کوچکی از کنارم رد شد. لبهی دامنم را کشید و گفت: - خانم، خانم. لبخندی زدم و گفتم: - جانم؟ برایان نگاهمان میکرد. پسر بچه گلی به سمتم گرفت و با التماس گفت: - میشه یکی برای آقاتون بخرین؟ قلبم محکم به سینهام میزد. کمی خم شدم و گلی از پسر بچه گرفتم، با صدای آرامی گفتم: - یک دونه گل چقدر میشه عزیزم؟ برایان جلو آمد و دستش را روی شانهی ظریف پسربچه گذاشت. به سمت جلو هدایتش کرد و جلویش روی زانو خم شد. در کنار گوشش چیزهایی گفت و تمام گلها را گرفت. دست در جیبش کرد و تعداد زیادی اسکناس در آورد و به پسر بچه داد. پسرک با خوشحالی پولها را از دست برایان چنگ زد و به سمت کوچهای در آن سمت خیابان دوید. برایان با نگاهش پسربچه را بدرقه کرد و به سمت من آمد. گلها را به سمتم گرفت. گلها را از دستش گرفتم و آرام گفتم: - لازم نبود، ممنون. کنارم ایستاد و گفت: - چقدر کم حرفی؟! سری تکان دادم و گفتم: - حرفی ندارم، شما میخواستید با من صحبت کنید! سری تکان داد و گفت: - صحیح. با دستش به پارک اشاره کرد. به داخل پارک رفتیم و روی صندلی چوبی نشستیم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای کوتاه درحال تایپ
رمان کوتاه هویت خونین | KIAnaz