ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار مشاوره
مشاوره ساختار رمان
ارتقای قلم و توصیفات
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Alin628, post: 299956, member: 7037"] به تنها غذاخوری هالیوای مرکزی رسیدند. در چند صد سال قبل، وضعیت غذا به طرز عجیبی آنقدر وخیم شد که سالیانه نیمی از مردم به خاطر گرسنگی می مردند. اما این روز ها گویی خود را با شرایط سازگار تر نشان می دادند. هیچکس طعم و مزه ی گوشت پستانداران را نمی چشید. غلاتی وجود نداشت. همه اش ماهی بود و موجوداتی عجیب غریب و دریایی. میز و صندلی هایی مکعبی و ساخته شده از سنگ سفید با فاصله هایی معین چیده شده بودند. فضای تاریک و سر پوشیده اش را آتشدان های کوچکی که در گوشه ی دیوار ها مقرر شده بودند؛ بهبود می داد. چیز عجیبی وجود نداشت. گویی به جز لباس های پر زرق و برقشان، از زیبایی و هنر درک دیگری نداشتند. آروندا روبروی سارا، و زاشاک سمت چپش نشست. آروندا گفت: نگفتی اسمت چیه؟ زاشاک بلافاصله جواب داد: اسمش میاکاست. _ من از تو پرسیدم؟ _ انقدر راجع به این بچه سوال نکن. _ تو الآن نزدیک ده ساله با کل آدم ها قطع ارتباط کردی. من رو هم نگه داشتی فقط به خاطر اینکه تنها کسی بودم که بعد از اون اتفاق باز هم باورت داشتم. حالا بهم بگو این دختر کیه؟ سرش را سمت او خم کرد و آهسته گفت: اون پادشاه گمشدست. تقریبا مطمئنم. _ چی؟ پادشاه گمشده؟ _ صدات رو بیار پایین. سرش را پایین آورد و طوری که حرکت ل*ب هایش چندان مشخص نبودند گفت: یعنی تمام پیشگویی های پدرت درست بوده؟ _ اون پدر من نیست. سارا با چهره ای مضطرب به دو فرد بالغ مشکوکی که روبرویش نشسته بودند نگاه می کرد. _ اتفاقی افتاده؟ زاشاک گفت: چیزی نیست. نگران نباش. سارا با عصبانيت گفت: ولی هیچ چیز با قولی که به من دادی هم خونی نداره. تو گفتی کاری می کنی برگردم خونه. اسمت رو خودت بهم نگفتی ولی از زبون اون مرد شنیده بودم. یه جوری حرف می زد انگار باید از قبل تو رو می شناختم. تو واقعا کی هستی؟ چرا آروندا میگه پدرت توی قصره؟ مگه نفرین شده ی داخل جنگل پدر تو نیست؟ پادشاه گمشده کیه دیگه؟ من نمی خوام اینجا بمونم. نمی خوام. از سر جایش بلند شد و سارا را محکم ب.غل کرد. _ دیگه ادامه نده. دیگه ادامه نده. هر لحظه سارا را محکم تر فشار می داد. آروندا بلند شد و زاشاک را از او جدا کرد. رو به سارا کرد و گفت: میاکا! نمی دونی نباید هر حرفی رو به زبون بیاری؟ _ اون یه دروغگوعه. مثل پدرش دروغگوعه. _ خفه شو میاکا! _ اسم من ساراست. به من نگو میاکا. با سرعت از غذاخوری خارج شد. زاشاک به سختی نفس می کشید و به شانه ی آروندا تکیه داده بود. _ برو دنبالش آروندا. _ ولش کن بذار بره. اون لیاقت کمک تو رو نداره. فریاد زد و گفت: میگم برو دنبال. غروب شده بود. هاله ای صورتی رنگ بر چهره ی نقره ای شهر نشسته بود. از دور فروشنده ها در حال بازگشت به خانه هایشان بودند. نگاهی به سمت راستش انداخت؛ عزمت قصر مرکزی از فاصله ای دور، به خوبی دیده می شد. بغض درون گلویش را قورت داد و به سمت دروازه ی ورودی دوید. مدام مادربزرگش را صدا می زد و حلقه های اشک از چشم های درشتش سرازیر می شد. هیچکس متوجه ی حضور او نبود. مادری که دست پسرش را گرفته بود از کنار او گذشت. یک پیر مرد، که دست هایش تا آرنج قطع شده بودند؛ از سمت چپ، از مسیر عبور باریکی که او تاکنون متوجه اش نشده بود خارج شد و به سمت خانه اش حرکت کرد. به زیر پایش نگریست؛ پر از خون تازه بود. سرش را مایل به چپ کرد و به راه فرعی چشم دوخت. لبخند تلخی روی ل*بهایش نشست، گویی در یک آن اوج بدبختی را به چشم دیده باشد. 10 مرد و زن، با لباس های سفید و تزعینی از جنس خون، روی زمین زانو زدند و سر هایشان را به نشانه ی احترام مایل به پایین آورده بودند. با بازشدن دربی چوبی، که از باریکه ی پایینش رود خونی به راه افتاده بود، همگی ايستادند. جادوگری با سر بریده ی یک کودک از عبادتگاه خارج شد. کف دستش را زیر رگ های بریده گرفت و خون بر سر عبادت کنندگان ریخت. چشم هایش تار می دیدند. و آخرین چیزی که دید و شنید، خنده های بلند جادوگر بود. همانجا روی زمین افتاد و بیهوش شد. [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار مشاوره
مشاوره ساختار رمان
ارتقای قلم و توصیفات
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…