~|﷽|~ نام اثر : دلبر
نویسنده: @DEL'ᵃʳᵃᵐ {دلارام}
ژانر:عاشقانه
ناظر: @Vanquish
سطح اثر :
{پارت1}
لنز دوربین رو تمیز کردم و روی صندلی نشستم...
- خب دیگه بهار تکون نخور که شروع کنم.
کلافه مدادش رو روی زمین کوبید و گفت: دلارام جوون من تمومش کن! بابا چشم مروارید گرفتم از بس این فلش دوربین تو چشمم خورد.
با صدای بلند خندیدم و گفتم: عه لوس نشو دیگه، این به اون در که تو منو ساعت ها جلوی خودت میزاری و مثلا منو میکشی.
ابرویی بالا انداخت و با ناراحتی و عصبانیت گفت: واقعا که خیلی بیشعوری، بعدشم نقاشی کشیدن خیلی بهتر از عکس گرفتنه، اصلا اینا رو برای چی میخوای، آخرش باید بزنی روی سنگ قبرم.
لنگه کفشم رو در آوردم و به سمتش پرت کردم.
- این حرفا چیه میزنی، خوبه باهات قهر کنم؟ بعدشم از بس که خودت بیشعوری نمیفهمی که من این عکسا رو برای وقتایی میخوام که دلتنگت میشم.
لبخندی زد و از روی زمین بلند شد و به سمتم اومد و گفت : آخه به قربون اون دلتنگی تو بشم، تو فقط یه ندا بده من دنیا رو فدای یه لحظه دلتنگیت میکنم.
چشمکی زدم و گفتم: لازم نکرده به خاطر من دنیا رو نابود کنی، زشته ملت آرزو دارن! الانم برو بشین زیر درخت آلبالو که میخوام عکست رو بگیرم.
بدون توجه به حرفام، لبخندش روی صورتش بیشتر میشد و حوصله اش کمتر.همین ک بهش خندیدم یهو گفت..
-وایسا ببینم
سریع از روی صندلی بلند شدم و همین که خواستم فرار کنم، دستم رو گرفت و در گوشم، با صدای آرومی گفت: تو ماله منی، اینو یادت باشه رفیق خوشگل من... .
{پارت2}
روی صندلی نشستم...
- همین میز خوبه.
با خستگی روی میز نشست و بی حوصله بهم گفت:چیشد دلارام خانم بلاخره میزی انتخاب کردن؛تا خواستم جواب بدم حرفمو قطع کردو
ازم پرسید:اگه من یه دختر خیلی خوشگلتر و نازتر از تو ببینم، تو حسودیت نمیشه؟؟ گفتم:مگ من حسودم بعدشا شما حق نداری:/چندین ثانیه بعد نگاهش به پشت سرم افتاد و با شگفت زدگی گفت:پشتتو برنگردون!
با کنجکاوی گفتم:چیشده پشتم چیهه؟؟گفت:یک دختر خیلیی جذاب پشتته.
پوکرانه ای نشون دادم و گفتم:دیوونه ترسیدم بعدشا چرا تو ببینی و من نبینم؟گفت:چون میدونم بهش حسودیت میشه.
با ناراحتی و کمی اعصاب خوردگی سریع پشتمو کردم که با اینهای مواجه شدم، دیوونه!... .
{پارت3}
دستش رو گذاشت سمت چپ سینم و
گفت : دلارام میدونی کار قلب چیه ؟
گفتم : تو بگو کارش چیه؟!
گفت : قلب بدون یک ثانیه توقف میکوبه
تا خون توی تک تک رگ هات جاری باشه
اگه تپش های این قلب یکی در میون بزنه خون به رگ های مغزت نمیرسه و عاشق میشی
گفتم : آره درست میگی بهار ، اما دیگه مهم نیست
تپش های قلب من چجوریه!
چون قلبی که تو سینه توعه خون رو تو رگ های من جاری میکنه تا وقتی قلبت برای من بتپه میتونم حتی جریان خون تو رگ های مغزم رو هم حس کنم!
{پارت4}
میخواستیم سوار ترن هوایی بشیم و از اونجایی که بهار خانم ترسو بودن تنهایی سوار شدم.
- خیلی بدی ایش
داشت کم کم سریع میشد...
بعد چند ثانیه انقد سریع شد که نفس کشیدن هم برام سخت بود.
بالا بودم که یهو حواسم سمت بهار پرت شد، یک نفرو پیدا کرده بودو باهاش صمیمی شده بود! به نظر میومد هم سن و سالایه ما باشه.
بعد دیدن اون صحنه دیگه هیچی از ترن رو نفهمیدم و کوفتم شده بود، فقط میخواستم زودتر تموم شه تا برم پیش بهار.
بلاخره تموم شد..
بدو بدو کردم تا بهارو پیدا کنم اما هر چقدر گشتم پیداش نبود! بهش زنگ زدم و برداشت و صدای خنده هاشونو فقط میشنیدم.
بعد هم داشت اشکم در میومد که یک پیام از طرف رفیق جانانم(بهار) اومد؛ اول از همه اسمشو به بهار تغییر دادم بعد هم پیامشو از بالای صفحه دیدم تا سین نخوره،
نوشته بود کجایی؟ توی کافه روبه رو منتظرتم.بعد هم با عصبانیت در کافه رو باز کردم که بوفف!
این بهترین تولدمه.
+مگه میشه بی تو و به جز تو با کسی خوب باشم!
{پارت5}
سه چهار روزی بود حالم خیلی بد بود و اصلا هیچ جایی نمیتونستم برم، پامو گذاشتم تو مدرسه و مثل همیشه بچه قلدر های مدرسه!حوصله بحث نداشتم که چشم غره ای نثارشون کردم و از پله ها رفتم بالا...چقد دلم برا بهار تنگ شده بود!وارد کلاس که شدم بچه ها ،بچه های کلاس خودمون نبودن، معلممون اسم و فامیلمو پرسید بعد هم محترامانه گفت کلاست عوض شده! اهومی گفتم و از اونجایی که حالم بد بود بازور و بکش بکش خودمو به طبقه پایین رسوندم،،
داخل رفتم و دیدم معلم جدیدمون همون بد اخلاقس؛کلی بهم گیر داد که چرا دیر اومدی و.. گفتم؛
-حالم بده خانم
+نامه دکتر باید داشته باشی چون چند روز نیومده بودی مدرسه..
و من از اونجایی که نامه دکترو نیورده بودم با کلی اصرار گذاشت امروز بدون نامه باشم...نشستم روی نیمکت، کنار بهار که اصلا مَحَلَم نمیزاشت حتی جواب سلامم هم نداد!خلاصه منتظر بودم که زنگ [فیزیک] تموم شه،،، زنگ تفریح که شد بهار داشت از سر جاش بلند میشد که دستشو گرفتم و:
-چت شده دیوونه
+چرا جواب تلفن هاتو نمیدی؟
-نمیفهمی میگم مریض بودم!
+اولا که میگفتی حتی اگه بمیرمم باهاتم چیشد؟
-اوهوم تو راست میگی، اما مثله اینکه تو دنبال بهانه ای، چرا هروقت مشکلی پیش میاد میخوای بری؟
+مشکل؟ اینکه اصلا با خودت نمیگی من مُردم یا زندم مشکله؟تو عوض شدی میفهمی دیگه هیچوقت مثله اولا نمیشی×
-من درستش میکنم
+چجوری؟
-بر میگردم به همون اول، همون اولِ اول که همدیگرو دیدیم...
+من که از خدامه برگردم..اما تو حتی برگشتتم اشتباهه.
همونجا از سرجام بلند شدم و رفتم تو حیات،...زنگ که خورد اومدم بالا و تو میز نشستم، دستشو گرفتم و با لحن لوس و اروم گفتم؛
-میتونم باهاتون اشناشم؟
{پارت6}
هی...
دارم این رو از اعماق وجودم بهت میگم؛
- درسته راه دوره اما تو از رگ گردنم هم بهم نزدیکتری!
هر کاری کردم که فراموشت کنم اما هنوز که هنوزه خاطرات یک سال پیشمون رو یادمه.
اخه چجوری یادم بشه اون چال گونهها رو. چجوری یادم بشه اون خندههای ریز رو؟ اون چشمها درشت و نگاههای پر معنا رو؟!
- "دلم برات یک ذره شده"
اخه تو چجوری تونستی اخه چجوری لعنتی، چجوری! نمیدونم چطور دلت اومد منو به این راحتی رها کنی!
میدونستی تنها دلیل خوشیم تو بودی اما جوری رفتی که دیگه رو لبم لحظهای لبخند هم نمیشینه. بعده تو شب و روزم شده تکرار، بغض، درد، خاطره، عکس...
میتونستی بمونی آخه انتخاب با خودت بود.
و یک لحظه با صدای پیامک گوشیم به خودم اومدم!
گوشیم رو برداشتم که شماره ناشناسی بهم گفت بیا پارک روبهرو.
با ترس اما امیدوار آماده و به سمت پارک راهی شدم...
که یک نفر از پشت سر من رو به آغو*ش گرفت و با صدای آرومی گفت:
- طبیعت ما دو تا رو واسه هم ساخته هیچکس هم نمیتونه مارو از هم جدا کنه اینو بکوب عقبیه ذهنت!