ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ترجمه
ترجمههای رها شده
ترجمه رمان فرزند آب و هوا | کیانا محمودی نیا
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Kiana Mahmoodinia, post: 299823, member: 3647"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]ساختمان کاملا متروکه بود و در کنار سازههای اطراف که براق و نو به نظر میرسیدند، این مورد خاص قهوهای و فرسوده بود. انگار که زمان آن را پشت سر گذاشته بود. تابلوهای زنگ زده و رنگ و رو رفته زیادی اطراف ساختمان بودند که به سختی میشد از رویشان خواند: فروشگاه بیلیارد و سخت افزار جونگ. از زیر چتر وینیل خود به بالا نگاه کرد. چیزی برای درخشش وجود نداشت و احتمالا هنگامی که از دور به ساختمان نگاه میکرد نور بازتاب شده خورشید را دیدهبود. اما او آنقدر گشت تا یک پارکینگ کوچک پیدا کرد که مجموعهای از پلههای اضطراری فرسوده و منتهی به سقف داشت که مثل یک گودال نور بود. هنگامی که به بالای پلهها رسید، چند لحظه مجذوب چیزی میدید شد... . سقف که با نرده احاطه شده بود، یک استخر تقریبا بیست و پنج متری داشت. کاشیهای کف ترک خوردهبود و پوشیده از علفهای هر*ز سبز و تازهبود. در پشت محوطه استخر، دروازه کوچک توری مانندی بی سر و صدا تکان میخورد، مانند گهوارهای در میان شاخ و برگهای ضخیم، که با پرتوی تابیده از شکاف لابهلای ابرها برجستهتر دیده میشد. در کانون توجه خورشید، دروازه سرخابی با قطرات کوچک باران برق میزد. انگار تنها نقطه روشن در این دنیای مه آلود و بارانی بود. به آرامی از پشت بام به سمت توری گذشت. باران علفهای هر*ز تابستانی را خیس کردهبود و هر بار که روی آنها پا میگذاشت، صدای نرمی میشنید، صدای خس خس و نرمی دلپذیر را زیر پاهایش احساس میکرد. اما در پشت پرده باران، جنگلی از آسمان خراشهای رنگ پریده و آسمان مه آلود بود. همان لحظه بود که صدای پرندگان آوازخوان فضا را پر کرد. آن موقع فکر میکرد حتماً لانهای در نزدیکی وجود داشتهاست. اما در نزدیکی توری که با خط یامانوت در هم میآمیخت سر و صدای ضعیفی به گوشش رسید، که از دنیای دیگری عبور میکرد... . چترش را که روی زمین گذاشت، سرمای باران گونهاش را نوازش کرد. حالا که نزدیک تر شدهبود طرف دیگر توری را میدید، مانند زیارتگاه سنگی کوچکی بود که با گلهای بنفش در اطرافش تزئین، و تقریباً در آنها دفن شدهبود. بهتر که نگاهکرد یک مجسمه اسب از خیار و یک گاو ساختهشده از بادمجان، با پاهایی از نوارهای نازک بامبو در جلوی دروازه دید که حدس میزد کسی آنجا گذاشته باشدشان. آنگاه ناخودآگاه دستهایش را روی هم گذاشت. سپس برای بار آخر آرزو کرد. - بذار بارون متوقف بشه... . آهسته چشمانش را بست، راه افتاد و از دروازه توری گذشت. - بذار مامان بیدار بشه و زیر آسمون صاف دوباره با هم قدم بزنیم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ترجمه
ترجمههای رها شده
ترجمه رمان فرزند آب و هوا | کیانا محمودی نیا
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…