تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک داستانک تکرار | به قلم MRyWM

مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,380
20,211
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
ن والقلم و ما یسطرون

نام داستانک: تکرار
ژانر: عاشقانه- علمی تخیلی
نویسنده: مریم طرنم

مقدمه:
شاید همه چیز میان ذرات شیشه‌ای خردشده‌ بود.
میان صدای جیغ لاستیک و جمع‌شدن صفحات فلزی، میان نور کورکننده‌ی لامپ کامیون.
شاید همه چیز خوابی بیش از حد واقعی بود.
اما من مطمئنم، چشمت را جایی دیده‌بودم... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
37462_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه


37463_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif


کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,380
20,211
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
دنیا داشت می چرخید. اتاق کوچک ماشین مچاله شده بود. دردی رعدوار از فرق سر تا پایم پيوسته شدت می‌گرفت، شیشه ها در تنم فرو رفته بودند و گویی آب داغ رویم ریخته باشند، پارچه ای از آتش درد در درونم افتاده بود. میان صندلی و داشبورد گیر کرده بودم. ماشین محکم به زمین کوبیده شد. فضا تنگ‌تر شد، دنده هایم در هم فرو رفته بودند. سایش استخوان ها روی هم و از هم پاشیدن و له شدن ماهیچه هایم را حس می‌کردم. خیسی خون و گرمای بی اندازه ای احاطه ام کرده بود. از هوش رفتم.
***
-موهات رو خیلی دوست دارم!
میتوانستم گرمای انگشتانی را میان موهایم حس کنم، شانه وار دست می‌کشید. پا، دست و بالاتنه ‌ام آزاد بودند، مثل همیشه که می‌خوابیدم روی پهلو دراز کشیده بودم و پتوی نازکی رویم کشیده شده بود. حتی ذره ای درد هم نداشتم، انگار که از دوباره متولد شده باشم.
' من کجام؟'
جرئت باز کردن چشم هایم را نداشتم. هر چه بیشتر به موهایم دست می‌کشید عضلاتم منقبض تر می‌شدند. جمله ای که گفت توی سرم اکو می شد. ناگهان عرق سردی بر تنم نشست، مغزم تازه پردازش کرده بود، صاحب صدا مرد بود.
'مرد؟!'
روی سرم خم شد و بعد از مکث کوتاهی بو*سه آرامی به موهایم زد. وجودم یخ زده بود. حجمش از روی تخت برداشته شد، صدای قدم هایش می‌آمد، داشت از من دور می‌شد. نقطه ای که بوسیده بود می‌سوخت. قلبم زیر گلویم می‌زد و نبض در سر انگشتانم حس می‌شد. چیزی در درونم فرو ریخته بود، سینه ام سرد شده بود و حالت تهوع داشتم. میتوانستم سردی قطرات عرق را روی پیشانی ام حس کنم. دری باز شد.
-سلام صبحت بخیر!
آرام حرف می‌زدند، صدای یک زن بود.
-سلام مامان، صبحتون بخیر! جانم کاری داشتید؟
-خواستم بگم براتون صبحونه آماده کردم، وسایل ناهارم گذاشتم بیرون...یا خودم میام یا زنگت می‌زنم خودت درست کنی!
-باشه، سلام منم برسون! به محض اینکه آیه حالش بهتر شه ما هم میایم.
'آیه؟ آیه کیه؟'
-آخ عزیزم! رنگ به روش نمونده بود دیشب، براش آب‌پرتقال بگیر بده بهش تقویت شه! مراقب عروست باشیا مامان! من برم اونور کمکشون، بیچاره ها داغدیده ان! اگه دیدی میتونی اینجا نگهش داری نیارش، بیاد اونجا حالش بدتر میشه!
'عروس؟ عروسش؟ من...زنشم؟'
دنبال ردی از ازدواج درونم گشتم، انگشت چهارم دست چپم، جسم فلزی‌ای دور انگشتم را قاب گرفته بود. معده ام در هم پیچید، پرده دیافراگمم منقبض شد و ریه ام به بالا جمع شد. لرز سختی از تنم رد شد، پایم مثل تکه ای یخ شده بود. صدای بهم خو*ردن در خانه بلند شد.
'یعنی الان من و اون تنهاییم؟'
ترسیده بودم، نمیدانستم کجا هستم یا کی هستم. دلم میخواست چشم ببندم و در جهنمی که خوابم برده بود چشم باز کنم اما آنجا نباشم. صدای بیرون کشیدن صندلی آمد. نفس عمیق بلندی کشید، ورق زدن کاغذ و بعد پرت کردن چیزی، انگار کتابی را روی میز انداخته بود. باد سبکی در اتاق می وزید، پنجره ای باز بود.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,380
20,211
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
'گفت یکی مرده! کی؟...ک‌کی؟ کی مرده؟'
لرز بعدی بر وجودم وارد شد. باید بلند می‌شدم، باید می‌فهمیدم چه شده. چشم هایم را باز کردم؛ اتاق از نور صبحگاه روشن بود. پرده سفیدی همراه با باد می رقصید، دیوار ها آبی رنگ بودند و قالیچه قدیمی زرشکی رنگی جلوی تخت پهن بود. مرد جوانی پشت میز و انبوهی از کتاب خم شده بود و مشغول یادداشت چیزی بود. موهایش سیاه بود و کوتاه، تی‌شرت مشکی رنگی تنش بود.
'مشکی! کی مرده؟'
بی رمق سر جایم نشستم، سرش را بالا آورد، چشمانش برق زد.
-بیدار شدی آیه؟
اسمی که میگفت غریبه بود. سرم تیر می کشید، پلک هایم را بهم فشردم. از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
-خوبی عزیزم؟ چیزی میخوای برات بیارم؟
پتو را دور تنم پیچیدم، لختی آستین کوتاه لباس آزارم می‌داد، حتی باز بودن موهایم هم کلافه ام کرده بود. کنارم نشست.
-آیه خانم؟
نیم نگاهی بهش کردم، سرش را خم کرده بود و با لبخند شیرینی منتظر نگاهم می‌کرد. چشم ابرو مشکی بود و ریش سبکی داشت، چشم هایش درشت نبودند ولی گرم نگاه می‌کرد، صمیمی تر از هر کسی که تاکنون نگاهم کرده بود.
'من...من کجام؟'
چشم از چشمانش گرفتم. دهانم خشک شده بود، لبم را با زبان تر کردم.
-اینجا...کجاست؟
صدایم خش دار شده بود و نوارهای مو جلوی دیدم را گرفته بودند. هنوز هم قلبم زیر گلویم می‌زد و از همه جای بدنم حتی از لثه هایم نبض احساس می‌کردم، تاکنون هیچ مرد غریبه ای تا این‌حد به من نزدیک نشده بود. لبخند آرامی زد.
-اینجا اتاق منه، خونه مایی!...چیزی یادت میاد عزیزم؟
آب دهانم را قورت دادم، تنها چیزی که یادم می آمد نور کور کننده ای بود که از جلو نزدیک شده بود و بعد چرخش و کوبیده شدن ماشین، شعله های آتش و منی که آن‌وسط له شده بود. نگاه سرگردانم را به چشم های قوی اش برگرداندم. بغضی گلویم را می‌فشرد.
-من...من توی ماشین بودم! تص‌تصادف کردیم...ما‌ماشین له شد...من‌ له شدم، عمو! عمو هم له شد! ما‌...ما چپ کردیم!
دستش بازویم را لم*س کرد و خودش را جلو کشید.
-آروم باش عزیزم! دیشب تو توی خونه بودی، خونه ی خودتون، دعوتمون کرده بودن شام!
'من با عمو تو اون ماشین بودم! من اصلا تو رو نمیشناسم!'
-تو...تو کی هستی؟!
گرمای دستش اذیتم می‌کرد، گرمای چشم هایش مرا می‌ترساند، من کجا بودم؟ لبخند دندان نمایی زد و موهایم را پشت گوشم زد.
'کاش انقدر بهم دست نمی‌زدی!'
-من همسر شما هستم اگه به غلامی قبولمون داری! هفته ی پیش عقدمون بود خانم!
'عقد؟ عقد؟ من؟ نه!...نه! امکان نداره! من مجردم!'
نگاهم را میان چشم هایش گرداندم، جدی بود. این نگاه، این نزدیکی معنی ای جز این نداشت! بغض عمیق تر شده بود، سرما وجودم را گرفته بود و دستش بازویم را می سوزاند. منتظر نگاهم می‌کرد.
-من...من اسمم سحره! من آیه نیستم! من دیشب با عموم تو ماشین بودم...چپ کردیم! من داشتم می‌مردم!...
لبانم می لرزیدند، خودم را جمع کرده بودم. نگاهش نگران شد، دستش سرم را جلو کشید و به سینه اش چسباند. چشمانم خیس شده بودند. صدایش نزدیک گوشم بود.
-گریه کن عزیزم!
بغضم شکست و گریه کردم، ناخودآگاه پیرهنش را در مشت فشردم و از ته دل گریه کردم. دستش سرم را نوازش می‌کرد، بو*سه‌ی دیگری روی سرم کاشت. در عین غریبگی آشنا بود، گریه می‌کردم و او هیچ نمی گفت.
آرام شده بودم. نفس عمیقی کشیدم و آهسته پرسیدم:
-اسمت...چیه؟
خنده بمی کرد.
-یاسین رودکی! خانم چیزی از این پسر بیچاره یادشون مونده اصلا؟
سرم را از سینه اش دور کردم، با دست اشک هایم را پاک کردم و نفس عمیق دیگری کشیدم.
-چه سالی هستیم؟
متعجب بود، دستی داخل موهایش کشید و به من که منتظر نگاهش می‌کردم خیره شد.
-پنجم فروردین هزار و چهارصد.
تنم یخ زد. دیروز چهارم بود، من مجرد بودم و حالا پنجم بود و من شوهر کرده بودم؟
'یعنی...یعنی چی؟'
-کرونا! کرونا رو میدونی چیه؟
ابرویی بالا انداخت.
-کرونا؟
'نمیدونه کرونا چیه؟'
با هیجان شروع به توضیح دادن کردم:
-آره! یه مریضی بود...همه‌گیر شد تو دنیا! کلی آدم مردن! تو ایرانم بود!
هنوز متعجب نگاهم می کرد.
'نکنه...اینجا یه...'
-اگه منظورت آنفولانزای گاویه که بله میدونم چیه، همه‌گیر شده بود و همین دو ماه پیش واکسیناسیونش تموم شد. خیلی وقته دنیا به حالت قبلش برگشته! حالت خوبه آیه؟
کلافه بود، نمی فهمید چه می‌گویم و من هم نمی فهمیدم او چه می‌گوید. موهایم را با دست عقب دادم و خیره اش شدم.
'اینجا ایرانه...این پسره شوهرمه...اسمم آیه اس...کرونایی وجود نداره و همه‌گیری تموم شده...امروزم پنجمه...یکی مرده...من زندم...'
نگران نگاهم می‌کرد. باید مطمئن می‌شدم، دستم را بالا آوردم. خشک شدم، این همان دست بود حتی خال ریز زیر ناخنم، دست خودم بود. با شتاب چرخیدم تا آینه را پیدا کنم. آینه‌ای قدی سمت چپم بود. دختر چشم درشت آشنایی خیره ام بود، رنگ به صورتش نمانده بود، او خودش را در آینه دیده بود.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,380
20,211
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
مثل سنگی که درون چاه می افتد، هر لحظه گردی روشنایی برایم دورتر و کوچکتر می‌شد. من کجا بودم؟ من باید دیشب می‌مردم، اینجا کنار مردی که اسم شوهر را یدک می‌کشید چه می‌کردم؟ قطره اشکی صورتم را خیس کرد.
-عزیزم؟... میخوای چیزی بخوری؟ میخوای ببرمت دکتر؟ حالت خوب نیست آیه!
ایستاده بود و بازوهایم را گرفته بود تا بلندم کند. به سستی از تخت پایین آمدم و همراهش به بیرون اتاق رفتم. خانه بزرگی بود، مبل و فرش هایشان همگی قدیمی و طرح سنتی بود.
-اول برو دست و صورتت رو آب بزن...برات شونه هم میارم موهاتو شونه کنی...دمپاییاتو چرا نپوشیدی؟
حساس شده بود، همه جا را می پایید. وقتی در سرویس را باز کرد اول برایم دمپایی را مرتب کرد و بعد مرا داخل فرستاد. متعجب نگاهی به در بسته شده انداختم.
'چرا انقدر مراقبه؟...مگه یه دمپایی چقدر مهمه؟'
خودم را ب*غل کردم و به آیینه نگاه کردم. موهایم پریشان بود، زیر چشمانم گود افتاده بود و صورتم رنگ پریده بود، در کل لاغرتر بودم. دستی به صورتم کشیدم، حس معلق بودن داشتم، باید خودم را به زمین می رساندم و بر انقباض های پشت سر هم دیافراگمم غلبه می‌کردم. دستانم را دو طرف روشویی گذاشتم و به انعکاس تصویرم در آیینه خیره شدم.
'این آدم تو نیستی! فقط شبیه توئه!...اینجا یجای دیگس انگار! کرونا وجود نداره! پس...میتونه...یه جهان موازی؟ مطمئنی؟'
شیر آب را باز کردم و مشتی آب به صورتم پاشیدم.
'امکان دیگه ای وجود داره؟'
به زبان ساده، من یک خوره‌ی فیزیک بودم. تمام طول دبیرستان دنبال فرضیه ها و استدلال های فیزیک بودم، با رشته ی فیزیک وارد دانشگاه شدم و تمام زندگیم فیزیک بود. جهان‌های موازی موضوع آخرین مقاله‌ام بود که حدود شش ماه رویش کار کرده بودم و حالا با این اتفاقات نصفه مانده بود. دستمالی برداشتم و صورتم را خشک کردم.
'تو دیشب مردی! مطمئنا با اون شدتی که ماشین چپ کرد مردی! پس چرا باید تو بدن همزادم توی دنیای دیگه بیدار بشم؟ چرا؟'
-آیه جان؟
پشت در بود. نفسی عمیقی کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط بمانم. بیرون رفتم، نگران و مستاصل بود، شانه را دستم داد.
-بفرمایید!
-چیزی شده؟
دستی به موهایش کشید.
-یادته دیشب چیشد؟
جوابی برای سوالش نداشتم. منتظر نگاهش کردم.
-خب؟
-زنگ زدن...گفتن بریم برای مراسم...
'مراسم کی؟ دیشب من و عمو...عمو...'
قلبم فرو ریخت. بلایی سر عمو آمده بود؟ چشمانم گشاد شد و خیره به او ماندم. زانویم سست شده بود.
-چیشد آیه؟
-عمو!...عمو!
دست زیر بازویم انداخت و مرا در آغوشش نگه داشت.
-آیه عزیزم! دیشبم همینکارو کردی با خودت!...یکم آروم باش قربونت بشم!
'اگه دیشب من مردم، پس عمو هم مرده!...وای مامان!...بابا!'
صورتم از اشک خیس شده بود. سرم را به سمتش گرداندم و التماس کردم:
-منو ببر پیش مامانم! خواهش میکنم!
دست به پیرهنش انداختم.
-تو رو به هر کی می‌پرستی جوابمو بده!...عموم کجاست؟
-باشه عزیزم! باشه فدات بشم! می‌برمت...فقط آروم باش!
با دست اشک های روی صورتم را پاک کرد. باز هم قلبم زیر گلویم تپید، تازه توانستم گرمای بازویش را پشت کمرم حس کنم. کمی خودم را عقب کشیدم، انگار فهمیده بود معذبم. آرام بلندم کرد.
-بیا بریم یه چیزی بخور، تا بعد ببرمت خونتون!
من غذا نمیخواستم، فقط زهر میخواستم تا این کابوس شوم تمام شود.
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا