ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در حال ویرایش
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="هآنی, post: 295981, member: 2479"] [FONT=Gandom]مقصدش مهم نبود و فقط میل هوای آزاد بیرون را داشتم. *** «بیست و هشت آگوست، ساعت هشت و سی دقیقه صبح، باغ تویلری» «کارن» همان جای همیشگی نشسته بود. آنجا که هفتهای کمتر نمیشد آرامگاه دل بیقرارش شده. خودش نمیفهمید؛ اما گرفتار آن صدا شده بود، مگر میشد دل به صدایی بست که صاحبش هنوز مجهول داستان است؟ چگونه و چرا و به چه صورتاش را خدا میدانست؛ اما دیگر مدتی زیاد بود که اختیار زندگیاش را از کف داده و همه چیز برایش عادی شده بود. دلش تمنا میکرد فقط باری دیگر آن صدا را بشوند حتی اگر صاحبش این بار هم معلوم نشود. هنوز هم فکرش درگیر خواب دیشب بود. اوضاع روز به روز بهتر نمیشد که هیچ، رهایی از این کابوس و رویاهای در هم تنیده، گویی محال بود. به باغ تویلری آمده بود تا شاید رویای دیشباش چیزی را آشکار کند یا نویدی به او بدهد، هر چند چیز زیادی بجز آن شعر حافظ در خاطرش نمانده است. تکانی به خودش داد و خاست زیر درخت چناری که کهنسال به نظر میرسید بنشیند؛ اما صدای خشخش شاخههای درختان منصرفش کرد. درختان زیادی در باغ بودند. چیزی به پاییز نمانده بود و کمکم پاییز با خشکی برگهای درختان ندای آمدنش را میداد، انگار فقط چنار کهنسال خودنمایی پاییز را نادیده میگرفت. بلند شد تا به دنبال خشخش برگها برود. مدتیست به همهی صداها حساس شده بود. هر که بود آرام قدم میزد یا محتاط بود و یا او هم همچون کارن به آرامگاهش رسیده بود. گویی سعی میکرد بیسر و صدا شاخههای خسته و بیجان درختان را کنار زده و جایی برای نشستن بیابد. چهرهاش هنوز مشخص نبود؛ اما در این شهر به راحتی میتوان زنان و مردان را تشخیص داد. دختری با قدی متوسط بود و دائم با چیزی که در جیب ژاکت بلندش قرار داشت بازی میکرد. گیسوهای کمندش بر روی شانهاش ریخته بود و اجازهی آشکار شدن صورتش را نمیداد. با آن طناب کرمی رنگ بر سرش و ژاکت قهوهای که بر تن داشت آرام و مظلوم به نظر میرسید؛ اما این ها همه تنها حدس و گمانی بیش نبودند.[/FONT] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در حال ویرایش
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…