ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در حال ویرایش
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="هآنی, post: 295983, member: 2479"] [FONT=Gandom]-ببین هموطن، اصلاً خوشم نمیاد کسی به پر و پاچم بپیچه، پس راستش رو بگو! همانطور انگشت اشارهی ظریف و بلندش را جلوی صورت کارن تکان میداد و با لحن شیریناش تهدید میکرد. سعی داشت خودش را نترس و جدی نشان دهد؛ اما تا زمانی که او صاحب آن صدای زیبا بود بیفایده بود. طبق آنچه کارن حدس زده بود او واقعاً مظلوم بود یا شاید به وقتاش از آن استفاده میکرد. اون هم دختر بود، موذی و زرنگ، مثل بقیه! کارن هم از نخستین فوران آتشفشان، خیره به او سکوت کرده بود. گویی نمیخواست آن صدا را برای لحظهای از دست بدهد. - ?Monsieur (آقا؟) کارن که در دنیای دیگری غرق بود ناگه به خودش آمد و دومین جمله را از دهانش خارج کرد. -تو... تو اسمت چیه؟ این بار به وضوح میشد خشم و تعجب را از چشمان گرد شدهی دخترک دید. *** (راوی: کارن) حتی ثانیهای نمیتوانستم آرام بمانم. هیچگاه به ذهنم خطور نکرده بود که شاید روزی او را اینگونه بیابم، در حقیقت رویاهایم! نمیفهمیدم چه بر زبان میآورم، تنها میخواستم حقیقت پنهان را آشکار و از این مخمصه رهایی یابم. چشمهای بینقصاش را گرد کرده بود و با چهرهای که چیزی تا سرخ فام شدناش نمانده بود به من نگاه میکرد. هنوز شروع نکرده تنها چند قدمی تا نابودی خودم نگذاشته بودم به همین دلیل هوای مطلوب باغ را در ریههایم محبوس کرده و سعی در آرام کردن قلبام داشتم. همه چیز تقصیر این دل سرکش و نا آرامم بود. -نهنه... یعنی ببخشید، من کارن هستم. داستانش مفصله، اگه اجازه بدین براتون میگم. دستانش را در مقابل سینهاش در هم گره کرده و همانطور که سرش را تکان میداد، گفت: -خیله خب، باشه. باید از کجا شروع میکردم؟ از کابوسهای شبانهام میگفتم، از عشقی که تمنایش را میکردم یا از خانوادهای که برای من آستین بالا میزنند؟ [/FONT] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در حال ویرایش
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…