ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در حال ویرایش
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="هآنی, post: 295985, member: 2479"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]-گفتنش شاید سخت باشه. شاید... نمیدونم، راستش... . *** (راوی: دانای کل) به خودشان که آمدند خود را زیر دختر چناری تنومند یافتند. هر دو کنار هم نشسته و به زمین زیر پایشان خیره بودند. -که اینطور... . کارن که چند ثانیه بعد، از چمنهای نسبتاً خشک باغ تویلری نگاه گرفته بود رو به دخترک گفت: -ولی تو هنوز نگفتی اسمت چیه. هنوز به زمین خیره بود. شاید او زودتر از کارن پی به معمای مخفی شده در رویاهایش برده بود. -همون جایی که توی خوابت توش گم شده بودی، همونجا! این بار کارن بود که چهرهی متعجب و سرگردانش دیدنی شده بود. خودش را جلوتر کشید و پرسید: -گم شده بودم؟ من؟ دخترک برعکس حرکت او خودش را به عقب کشید و در حالی که با چشمان سردش خنثی، نگاه کارن میکرد، ل*ب گشود: -فکر نمیکردم ذهنت اینقدر کُند باشه! چند لحظهای سکوت کرد؛ اما کارن که کاملاً گیج شده بود تصمیم گرفت خودش همه چیز را روشن کند. -ببین پسر خوب، تو نفهمیدی کجایی ولی اون صدایی که برات آشنا بود نگفت؟ -پس... یعنی اسم تو... . -آرهآرهآره، اسم من سرابه، سراب؛ جون بِکَن! -فکر نمیکردم اینقدر خشن باشی! سراب پوزخندی زد و سرش را به نشانه تأسف تکان میداد. اکنون موضوع خشن یا آرام بودن او نبود، حال باید در رویای حقیقی شده تأمل میکرد. -خب کارن خان، حالا اصلاً من اومدم تو خوابت که چی؟ حالا باید چیکار کرد؟ کارن مغموم و سردرگم دستی میان موهای سیاه رنگش کشید و به آرامی پاسخ داد: -حالا تو از خودت بگو! چشمانش را در چشمانش کارن گره زد، گویی هیچ گاه نمیخواست از اون نگاه بردارد. -پس از آخر به اول شروع میکنیم. دیشب یک خواستگار رو پروندم. کارن که خندهاش را نمیتوانست پنهان کند سریعاً دستش را روی دهانش نهاد و سعی در مخفی کردن خندهاش داشت. هر چند با آن چشمان نافند سراب این موضوع ناممکن به نظر میآمد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در حال ویرایش
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…