ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
داستانهای کوتاه درحال تایپ
دفترچه خاطرات زن شی*طان| سارا سجادیان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Alin628, post: 305782, member: 7037"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]داستان نهم: هیولا نژاد شاید شی*طان واقعی خود من بودم. مادر آروندا میگفت، گناه افسانهایست که احتمال نفوذش در قلب مردم اِست هر هزار سال یکبار است. میگفت اینجا کسی گناهکار نیست و همهمان مجاز به خطاهای کوچک و بخشیدنی هستیم. پس اگر گناهکار نبودم چرا به مانند شیاطین شدم؟ این عاقبت یک عشق، از روی بیپناهی بود؟ با دیدن خود در آینه، از ترس جیغی کشیدم و از پهلو روی زمین افتادم. پیرزن از خواب پرید. حیران به اطرافش نگاهی کرد و چهار دست و پا خود را به طرف من کشاند. - چی شده؟ تو چرا اینجا افتادی؟ هر دو دستم را جلوی صورت و چشمهایم گذاشتم و گفتم: - فقط برووو. بهم نگاه نکن. - تو چت شده دختر؟ میخوای درمانگر رو خبر کنم؟ چشمهایم را بسته نگه داشتم و با فشارِ دستهایم به سختی از جا بلند شدم. شدت درد ک*مر و شکمم بیشتر شده بود اما باید هرچه سریعتر از اینجا میرفتم. درب صندوقچهی چوبی لباسهایم که گوشهی کلبه و نزدیک به در بود را باز کردم و لابهلای لباسها، شنل سیاهم را برداشتم. به سرعت از کلبه خارج شدم. پیرزن بلند شد و دستش را به گوشهی دیوار تکیه داد. پنجره را باز کرد و گفت: - صبر کن دخترم! این وقت شب کجا میری؟ بی توجه به او از کنار کلبههای اطراف گذر کردم و به طرف رودخانه به سختی دویدم. انگار حرارت فصل گرمی[/FONT][/SIZE][SIZE=15px][FONT=Gandom]۱[/FONT][/SIZE][SIZE=18px][FONT=Gandom]، فایدهای برای تن من نداشت. تمام وجودم به لرزه افتاده بود. شنل را تن کردم و صورتم را زیر آن کامل پوشاندم. نفسهایم تند و با لرزش شده بود. آب دهانم را قورت دادم و با مشت به در چوبی کلبهی آروندا کوبیدم. - درو باز کن آروندا. چند باری محکم به در کوبیدم. بیخبر در را به سرعت باز کرد و به سمت سینهاش پرتاب شدم. با دستم شنل را بیشتر روی صورتم کشیدم و از او فاصله گرفتم. - این وقت شب اینجا چيکار میکنی جادوگر سیاه؟! - باید...باید فرار کنم. کمکم کن. خواهش میکنم کمکم کن. -از چی حرف میزنی؟ آمد شنل را از صورتم عقب بکشد که دو قدمی عقب تر رفتم. - نه. - چرا خودتو اینطوری پوشوندی؟ عصبانی شد و فریاد زد: - بهم بگو چیشده میاکا؟ شنل را از سرم برداشتم و گفتم: - فکر کنم،...دیگه کارم تمومه. آرام چشمم را باز کردم و به صورتش زل زدم. چشمهای درشتش گشادتر شد و دستش را به لبهی در تکیه داد. - خدای من! کِی این اتفاق افتاد؟ دوباره شنل را سر کردم و گفتم: - خواب شوهرم رو دیدم. گفت باید از مغرب فرار کنی. وقتی بیدار شدم، چشمام سرخ شده بودند. حالا چيکار کنم آروندا؟ بگو چيکار کنم؟ دستی به ته ریش سیاهش کشید و گفت: - فعلن بیا تو. - نه، تا خورشید طلوع نکرده من از مغرب میرم. مکثی کردم و گفتم: - تو هم، باهام میای؟ با چهرهای مصمم گفت: - هیچوقت تنها رهات نمیکنم. قطرههای خون از چشمهایم سرازیر شد.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]دست راستش را به شانهام کوبید و گفت: - نگران نباش. نمیذارم هیچ اتفاقی واسه تو و بچهات بیوفته. سرم را به سینهاش چسباندم و آرام و کوتاه بغلش کردم. - ممنونم. به داخل کلبه هدایتم کرد و خواست تا منتظرش بمانم. روی صندلی چوبی وسط اتاقک نشستم. کتاب قطور و شمعی خاموش روی میز مربعی قرار داشت. کتاب را بستم و دستی روی جلدش کشیدم. سر سنگینم را روی آن گذاشتم و از شدت خستگی، با پلک زدنی به خواب فرو رفتم. **** ادامه پارت بعد[/FONT][/SIZE] [HR][/HR] ۱. [SIZE=9px]این داستان، در جهت گیج نشدن مخاطب کاملن بر اساس گذر زمان در زمین خودمان نوشته شده است؛ اما طبق طول زمان در سرزمین اِست،( که روزها ۱۹ ساعت و هر یک سال معادل ۲۰۰ روز است.) بارداری حدود یک سال و ۱۵۰ روز به طول میانجامید. پس میاکا اواخر فصل گرمی( برداشت محصولات) باردار شد و اواسط فصل گرمی سال بعد، انتهای بارداریاش بود. [/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
داستانهای کوتاه درحال تایپ
دفترچه خاطرات زن شی*طان| سارا سجادیان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…