ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان آتـشِ خـزان | نویسنده سایه
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="بـلوبـری, post: 222295, member: 687"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]به گمانش حضور جسد آن زن در چند متریاش نفس کشیدن را از او ربوده بود. نگاه منجمدش سمت پنجرهی مقابلش که آثاری از شکستگی در حاق شیشهی مات خودنمایی میکرد، معطوف شد. گناه کودک سرقت شده در مابین اتفاقات افتاده چه بود؟ از تکه آینهی شکسته شده، به تورم پلکهایش نگریست. حتی نمیدانست باید خونسرد باشد یا با داد و فریاد بیرون بدود برای خاک کردن این جسد... جسد؟ واژهی آشناییست، گویا با آن دیداری از قبل داشته است، جسد متحرک خود! اگر پاسگاه میرفت باید جواب آنهمه مأمور را چه میداد؟ زنی که در اثر قتل نامعلومی مرده و کودکی که دزدیده شده؟ همسایههایشان حرف در نمیآوردند که سخنهای آن دو سرپوشیست برای گناه کرده یا ناکردهشان؟ سری که همانند انبار باروت بود را حصار انگشتان کرختاش کرد و مایل به در اتاق نشست. حتی روی دیدن زن را نداشت، حس میکرد دو چشم او را نظاره میکند! "میدونی؟ تو این دنیا هیچکس رو نمیتونی با وجودت راضی کنی چون تو آغشته شدی به بد یمنی، بفهم خانم خزانِ رهنما" آری، حق با او بود! حرفش بند بند وجودش را به لغزش در آورد. زانویش را نزدیک هم کرد و تا حدامکان خود را به دیوار سفید پشت سرش چسباند. سعی میکرد ذهن آشفتهاش را از سمت او مایلها دور کند، اما بیفایده بود! مگر میشد جسد غرق در خون را با جفت چشمان خود دید و لاقید از آن گذشت؟ - خدا لعنتت کنه، خدا لعنتش کنه... . *** [/FONT] [COLOR=rgb(139, 0, 0)][FONT=Gandom]زمان حال/ هزار و سیصد و نود و شش[/FONT][/COLOR] [FONT=Gandom]روی صندلی فلزی نشسته بود و پاهای بیحسش را گهگاه به اطراف تکان میداد و چشم میچرخاند تا در اتاق دکتر گشوده شود و نام او را برای نوبت بعدی بخوانند. دیوارهای سفید رنگ مطب و فضای ساکت آنجا، از کمترین موقعیتهایی بود که در زندگی خود احساس کرده بود، حس آرامش! زنی که در کنار او نشسته بود و نیمرخش را از نظر میگذراند را با گوشهی چشم خود نگریست و بیحرکت ماند، شاید هیچکس در این اندازه توجهاش به او جلب نمیشد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان آتـشِ خـزان | نویسنده سایه
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…