ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان آتـشِ خـزان | نویسنده سایه
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="بـلوبـری, post: 225704, member: 687"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- سعیدی، بفرمایید داخل. سری که کیلو کیلو بار را تحمل میکرد روی دیوار پشت خود رهایش کرد و پلک روی هم گذاشت. " لعنت بهت... نباید میومدی" جملهای که در ذهنش حک شده و بینیاز است برای یادآوری جملهاش! آب دهانی که روی ل*ب چاک خوردهاش راه باز کرد را با زبان پس زد و بلعید. حتی صبر او که صبورترین آدم بود هم لبریز شد... زندگی او آتش گرفته بود و تنها خاکستری باقی مانده بود که بازیچهی دستان باد شده بود... . از سردی اشکی که درون چشمهایش حس کرده بود گذشت و مرور صحبت های هیمن را در ذهن خود گذراند. " چرخ فلک روزگار میچرخه و یکدفعه وایمیسته درست همون جایی که اشتباه کردی، میکوبه تو صورت و داد میزنه: یادته؟ حالا وقت تقاص پس دادنه. آره... بازی روزگار اینجوریه نه یهقل دوقلی که توی بچگی بازی میکردی و هروقت کم میآوردی فکر میکردی با گریه و زاری حل میشه... اونجا هرچی گریه کنی واست ترحم به خرج میدن و اینجا درست راه مخالف اونه، گریه بهت میفهمونه این اشتباهست، آدمت میکنه! " دستهای عرق کرده و مرتعشاش را روی جفت گوشهایش قرار داد. شاید او هم از چندین سال قبل پیشبینی این روزهایش را کرده بود! صحبتهای کهنهی او وقت و بیوقت در گوشش زنگ میزد و با طنین گریستنهایش ادغام شده بود. سردی اشک روی گونهی سرخ شدهاش را حس کرد و دیگر برایش پوچ بود ارزش زار زدن مقابل دیگران! سینهاش را چنگ زد و بینیاش را بالا کشید. خسته بود و مغزش شروع میکرد به تحلیل و تجزیهی خاطراتشان![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان آتـشِ خـزان | نویسنده سایه
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…