ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان آق بانو | نویسنده رها باقری
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="رها باقری, post: 304858, member: 7401"] [SIZE=18px]پیالهٔ فلزی آب خنک را طرفم گرفت، پشت به او روبنده را بالا زدم و آب را بدون نفس تا ته سر کشیدم. - خیر ببینی... شاهین امروز نوبت نیست؟ - شاهین کی سر نوبتش مانده که حالا باشه؟ نفس عمیقی کشیدم، چرا همه همیشه از شاهین ناامید بودن؟ - دنبال شاهین میگردم بِرار، ازش خبر داری؟ لحظهای مردد نگاهم کرد و با مکث گفت: - با اسبش نرفته، دور نشده... شاید طرف باغات ( باغها) باشه. درنگ نکردم؛ با نگاه دنبال اسبش گشتم، بعد دویدم طرف اسب و چادر را به کمرم بستم و روی زین پریدم. مرد فریادزنان دنبالم آمد. - آی، کجا؟ همشیره... سیاهروزم نکن. بلند گفتم "تحویل شاهین میدم، باکت نباشه" و تاختم طرف باغات. تکانهای روی اسب، تلنگر میشدند به فکر و خیالم، یک روز پیش از عقد آمده بودم دیدار شاهین که چه بشود؟! شاهین مگر قدرت ایستادن جلوی بارمان را داشت؟ نه... فقط میخواستم وادارش کنم چند صباحی آفتابی نشود... دلتنگش بودم و داشتم زن بارمان میشدم. ای کاش میرفتم تهران، پیش همایون! ای کاش میرزا آقایم زنده بود. گرچه... زنده هم بود توفیر نداشت، آقام گفته بود آق بانو مال بارمان، گفته بود وارث اربابی عمو نایب و جانشین آقا باشد تا هامین و همایون برگردند. ای کاش من هم پسر بودم و میرفتم تهران، میرفتم فرنگ! سری چرخاندم، پس شاهین کجا بود؟ چه میکرد؟ رفته بود؟ میترسیدم از بارمان و برخوردش! از روز قبل ندیده بودمش و حال دلهرهٔ دیدنش را داشتم. درست که پسرعمویم بود، درست که از یک خون و رنگ بودیم، اما به همین قبله قسم که نمیشناختمش، خلق و خوی تند و تیزی داشت. با اخمهای درهم و کم حرف، در یک کلام مرد مرموز ذهن من بود. خانعمو نایب از بچگی زیادی به او پر و بال داده بود، برخلاف آقام که هامین و همایون را داخل حسابکتاب رعایا و املاک و داراییاش نکرد و هنوز پشت لبشان سبز نشده، به واسطهٔ آشنایی قدیمی با معاضد السلطنه، راهی تهران و بعد خارجه کردشان تا به قول خودش آدمحسابی بشوند. شاهین چه؟ نه سواد درستی، نه اصل و نسب چشمگیری، اما یک دل داشت قوارهٔ آسمان... یکهو از غیب پیدایش شد که انگار به من بفهماند همهٔ مردها، شبیه میرزا آقایم و خانعمو نایب و بزرگ نیستند. وگرنه آق بانو را چه به عاشقی؟! اما آمد... با بهار آمد، با نسیم و نوای نی![/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان آق بانو | نویسنده رها باقری
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…