ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان آق بانو | نویسنده رها باقری
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="رها باقری, post: 304859, member: 7401"] [SIZE=18px]ذهنم در خاطرات اولین دیدارمان به پرواز درآمد و من طبق معمول احساساتی شده لبخندی به روی ل*ب کاشتم. با کنجکاوی گفتم: - تو چوپانی؟! با لبخند گفت: - نه... مگه هر کَس نی زد، حتماً چوپانه؟ ابرویی بالا انداختم. - رعیت کدوم آبادی هستی؟ نشسته بر سبزههای زیر درخت، لبخند زد: - آبادی آقا خان شما. دست به ک*مر شدم. - شناختی کی هستم و بیخیال این جوری لَم دادی؟! خندید: - قربانی رو قبل از خلاص کردن، زمینش میزنن خانزاده. تعجب کردم از حرفش اما اخم در هم کشیدم. - تشنهام، آب تمیز در بساطت داری؟ تر و فرز بلند شد و سراغ خورجینش رفت، کاسه درآورد و با کوزهٔ آبش آمد نزدیکم، کاسهٔ مسی را که دست گرفتم، نگاه به وسطش انداختم. - این چرا سوراخه؟! دومرتبه خندید و باز تعجب کردم از خندههایی که دست و دلبازانه خرج میکرد. - طاسه، باید هم سوراخ باشه. بده من برات بریزم... آها... آه... باید انگشت بذاری زیر طاس که سوراخ رو هم بیاری، آب نریزه. ظرف را آورد نزدیک صورتم، سر عقب کشیدم. - بده خودم میخورم. مات صورت من، ظرف را جلو آورد. - بخور خانزاده، نوش جان. همهٔ آب را یکجا سر کشیدم. تمام که شد، دیدم چشم از من بر نمیدارد. باز اخمم در هم رفت. - تشنه ندیدی؟ انگار با خودش حرف میزد تا منی که نگاهش میکردم. - خیال نمیکردم یه روز اینقدر از نزدیک ببینمت. سر گرداند طرف اسبم. - اون زبانبسته هم تشنهست، آبش بدم؟ حواسم به حرفش بود. رفت افسار اسبم را گرفت، بُرد نزدیک نهر آب: - همیشه آب تازه میخوره؟ نکنه از آب نهر بمیره اسبت؟! شوخ و شنگ حرف میزد، لبخند زدم. - زباندرازی سیاه سوخته! آقام بفهمه انقدر گستاخی، فَلکت میکنه.[/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان آق بانو | نویسنده رها باقری
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…