ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان آق بانو | نویسنده رها باقری
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="رها باقری, post: 304991, member: 7401"] [SIZE=18px]دستانش مشت و صورتش کبود شد. - پس میخوای زن بارمان بشی، ها؟! تکلیف دل شاهین مادرمُرده هم هیچ! اشکم راه گرفت. - چه کنم شاهین؟! نه قوهٔ مخالفت دارم نه دلم رضاست به فرار. عصبانی شده بود. - ولی باید یکیش رو انتخاب کنی، یا من یا بارمان! چانه لرزاندم و مظلوم ل*ب زدم: - من از خودم اختیار ندارم، اختیاردارم خانومجانم و بارمان هستند، حتی یکی از برادرام پیشم نیست تا بهش رو بندازم. صدایش بلندتر شد: - من یا بارمان، ماهی؟! هقهقم شدید شد. - آق بانو... مگه نگفتم اسمم آق بانوعه؟ همیشه یادت میره... چشم به روی هم گذاشت و درحالیکه ولوم صدایش را پایین میآورد ل*ب زد: - گفتم من یا بارمان؟ پشت دستی به صورتم کشیدم. - شاهین... راهی ندارم، فقط برو و پس سرت رو هم نگاه نکن. افسار اسب را رها کرد و کتفم را محکم میان مشتش گرفت، چشمهایش نگران بود و صورتش کورهٔ آتش. صدایش گوشم را خراش داد و فشار انگشتهایش داشت کتفم را له میکرد. اخم کردم و پر درد ل*ب گزیدم. - ولم کن! دردم میاد... جلوی خان کم میاریم، خون به پا میشه. پوزخندی زد و محکم گفت: - ای لعنت خدا به هر چه خان و خانزادهست... مات شده نگاهش کردم. - میفهمی چه حرفی و به کی میزنی؟! من دختر خانَم شاهین! منم خانزادهام... هامین و همایون هم خونهای من همه خانزاده هستند. کلافه دستی بین موهای پر حجمش کشید و ل*ب زد: - لعنت به همشون. - اینو داری به منی میگی که به یه رعیت دل بستم! با جمله آخرم، رو گرفتم و پشت بهش کردم که صدای بلندش را شنیدم. - من فقط انتخابت رو پرسیدم، لعنتی گفتم من... یا... بارمان؟! ها؟! - بارمان نه... بارمانخان! صدای خودش بود؟! این صدای تلفیق شده با آرامشی مخصوص، تنها مرا به یاد یک شخص میبرد.[/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان آق بانو | نویسنده رها باقری
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…