ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان افول دیدگانت | زهرا رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="عطرین, post: 281983, member: 6534"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]صدای قدمهای محترم که نزدیکش میشد حاکی از آن بود که او تمام این مدت را پشت درب دستشویی ایستاده بوده است. محترم از بازوی نواز گرفت و او را راهنمایی کرد، به راه پله که رسیدند، صدای خشدار نواز به گوشش رسید. - محترم؟! محترم با مهربانی ذاتیش سخن گفت: - جانم! نواز در حالی که بازویش را از دست محترم بیرون میکشید گفت: - نمیخوام کمکم کنی! حداقل الان بزار تنها باشم. محترم هیچ نگفت و با چشمان به اشک نشسته نواز را نگریست. او زنی بود که وقتی مادر نامهربانش نواز را در شیرخوارگی تنها گذاشت، دایهاش شد. از شیری که به یاسمین میداد به او هم داد و او را پرورش داد. تمام این بیست سال را مانند دختر واقعی خودش با نواز رفتار کرد، برای یک لحظه هم هیچ فرقی بین نواز و دختر خودش قائل نشد. همیشه آرزو داشت که نواز او را مادر خطاب کند اما نواز همیشه جز محترم به او چیزی نمیگفت و این آرزو را برای او حرام کرده بود. از نردهها گرفت و آهسته پلهها را پایین رفت، به شدت برایش سخت بود، حالا چطور با ندیدنش کنار میآمد؟ چطور خودش را با شرایط وفق میداد؟ هر چه بیشتر چرا در ذهنش شکل میگرفت بیشتر عصبی میشد. با کمک دیوار به سمت میز غذاخوری دوازده نفره، با روکشهای بژ که در نزدیکی آشپزخانه قرار داشت رفت و بر رأس آن، جایی که همیشه علی روی آن مینشست، جای گرفت. چندین نفس عمیق از هوای خانه گرفت و سعی کرد لرزشی که به جان پای سالمش افتاده بود را با ماساژ درمان کند. با کشیده شدن صندلی، نواز به سرعت بو کشید، پرهام بود. تشخیص این مرد برای او به راحتی آب خو*ردن بود. بوی تلخ عطرش گاهی باعث سر دردش میشد. نواز با صدایی که هنوز هم خشدار بود، با لحن نسبتاً التماسواری سخن گفت: - پرهام لطفاً تنهام بزار! میخوام از این به بعد تنها غذا بخورم؛ ممنون میشم این موضوع رو به بقیه هم بگی! پرهام درک کرد که چرا نواز همچین درخواستی از او دارد، ل*بهایش را روی هم فشار داد و گفت: - باشه اما نیاز داری که... نواز میان کلام پرهام پرید و در حالی که لبخند خجولی بر روی لبانش نقش میبست گفت: - هنوز نتونستم کنار بیام پرهام! فعلاً میخوام تنها باشم. پرهام از پشت میز بلند شد و بعد از آنکه شانهی نواز را آرام فشار داد او را تنها گذاشت. نواز نفسش را پر صدا به بیرون فرستاد؛ دستش را روی میز کشید تا صبحانهی روی میز را تشخیص دهد؛ گوجه، پنیر، دستش را درون ظرفی کوچکی کرد، انگشتش غلظت مربا را احساس کرد اما نفهمید چه مربایی درون ظرف قرار دارد. از این بابت اخمی کرد و قبل از اینکه انگشت آغشته به مربا را از ظرف خارج کند با صدای مرد غریبهای یکهای خورد و سرش را به سمت چپ مایل کرد. - تو ظرف، مربای بهار نارنجه! انگشتش را کمی از ظرف بیرون کشید و با تعجب سوالش را پرسید: [LIST] [*][/LIST][/FONT][LIST][/list][/SIZE][LIST][FONT=Gandom][SIZE=18px]شما؟! [*]سروان شادمهر پایدار هستم. [/SIZE][/FONT][/LIST][FONT=Gandom][SIZE=18px] انگشتش را درون دهانش گذاشته و آن را مکید، نتوانست کنایه نزند و چیزی نگوید:[/SIZE][/FONT] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- زود تشریف آوردید جناب سروان؟! شادمهر با لحن محکمش نگاه بیتفاوتی به دخترک روبرویش که عینک دودی بر روی چشمانش نهاده بود انداخت و گفت: - من با آقای پرهام افشاریان برای راس ساعت ده قرار داشتم و فکر نمیکنم برای پنج دقیقه بشه گفت زود اومدم![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان افول دیدگانت | زهرا رمضانی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…