ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان افول دیدگانت | زهرا رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="عطرین, post: 292300, member: 6534"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]نواز بیصدا شروع به گریه کرد، کنار درب دستشویی سُر خورد؛ ای کاش میفهمید برای محترم چه اتفاقی افتاده است! شیون برای حال دایهاش باعث سردرد و سوزش چشمان کم سویش شده بود؛ نفهمید چند دقیقه در آن حالت ماند که با آمدن شخصی کنارش و شنیدن صدایش فهمید که یکی از خدمه است. - خانم بهتره تو پذیرایی بشینید! نواز کهولت سن را از آن صدای خسته کاملاً احساس کرد، با پشت دست اشکهایش را پاک نمود، احتمالاً این زن همسن و سال و هم سخن محترم بوده است؛ پس سخن گفت: - تو میدونی که محترم چه مشکلی داره نه؟ سیمین که حدوداً پانزده سالی میشد که به عنوان آشپز در این خانه کار میکرد و از مریضی محترم خبردار بود با چشمان به اشک نشسته گفت: - چی بگم خانم! نواز دستانش را جلو برد و بعد از پیدا کردن دستان سیمین همانطور که آنان را میفشرد سخن گفت: - حقیقت رو بگو! ازت خواهش میکنم بگو محترم... با شنیدن صدای گریهی سیمین سخنش قطع شد. سیمین با گریه در حالی که نگاهاش به چهرهی بیخبر و مانند گچِ نواز بود سخن گفت: - محترم خانم چند ماه درگیر سرطان ریه شدن. چشمان آبی رنگ و نابینایش از تعجب و بهت گشاد شده بود، عینک نداشت و سیمین به راحتی به چشمان نواز که لایهای اشک آن را در بر گرفته بود خیره شد. نواز به یک باره از جایش بلند شد، سیمین که تا آن موقع در حال گریستن بود نیز به تقلید از نواز ایستاد. نواز با لحن دستوری در حالی که دستان سیمین را رها میکرد گفت: - لباسام رو بیار باید برم بیمارستان. سیمین خواست حرفی بزند که با شنیدن صدای سلام شخصی صامت شد؛ برهمن بود و نواز به خوبی صدای بم و مردانهاش را تشخیص داد. بدون آن که از دیوار کمک بگیرد مانند ارواح دستانش را دراز کرده و به دنبال پیدا کردن جسم برهمن شروع به حرکت کرد. چندین بار سقلمه خورد و هر بار که دست کمک کنندهی سیمین به کمکش میآمد محکم آن را رها میکرد. برهمن از سکوت خانه تعجب کرد به دختر جوانی که در حال گردگیری تلویزیون بود نزدیک شد و تا خواست از او دلیل این سکوت را بپرسد که با صدای شکستن چیزی به سرعت سرش را به سمت چپش چرخاند؛ با دیدن نواز با موهایی که روی صورتش ریخته و آشفته و بهم ریخته به نظر میرسید متعجب شد. نواز خواست بلند شود که تکه شیشههایی که بخاطر شکستن گلدان بزرگی که کنار ورودی راهرو اتاق خوابهای پایین قرار داشت در دستانش فرو رفت ابرو درهم کشید و ل*ب پایینش را به دندان گرفت و محکم گزید که باعث شد شوری خون را در دهانش نیز احساس کند. برهمن با دیدن این وضعیت، به خودش آمد؛ به سرعت به سمت نوازی که سرامیکهای آن قسمت را خونین کرده بود رفت. نواز بوی عطر سرد و آدامس نعنای برهمن را به خوبی استشمام کرد؛ گرفته شدن دستانش از آرنج توسط برهمن باعث شد سر افتادهاش را بلند کند و با کمکش بایستد. نواز خواست قدمی بردارد که با لحن اخطار دهندهی برهمن مواجه شد. - حرکت نکن وگرنه خرده شیشه تو پاهاتم میره. برهمن از پهلوهای نواز گرفت و از او خواست دستان خونینش را بر روی شانهاش بگذارد؛ نواز مطابق دستور برهمن عمل کرد. برهمن به راحتی نواز را بلند کرد و بعد از چند گام آن را کنار مبلمان دو رنگ درون پذیرایی گذاشت؛ سپس رو به دختر جوانی که تا آن موقع نظارهگر بود گفت: - جعبه کمک های اولیه میخوام.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان افول دیدگانت | زهرا رمضانی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…