ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان اپیزود آخر | نویسنده شکارچی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="شکارچی, post: 302039, member: 542"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]از عماد رو گرداند و اجازه داد تا نگاهش دورتادور اتاق بچرخد؛ کمی جلوتر رفت. فضای اتاق بزرگتر از یه چهار دیواری پنج متری بود، شاید دوبرابرش و حتی با درنظر گرفتن بار گوشه اتاق، کتابخانه سرتاسری که به سقف چسپیده بود و مبلهای بزرگ مقابلش، بیشک این اتاق بیش از بیست متر عرض داشت. صدای برخورد عصا و پاشنهی کفش زنانهای را خیلی نزدیک به خود شنید، خلیل ابراهیم بلاخره از جا بلند شده بود و مقابلش با دو گام فاصله ایستاده بود. - ابراهیم! دستانش را از دو طرف باز کرد؛ به رسم همیشه، آغو*ش اجباری و لبخند دروغینی را جان خرید؛ برای پیروزی، کم بهایی بود! به قطع یقین ارزشش را داشت. - میکائیل… بهت تبریک میگم. [/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]کج خندید و هیچ واکنش دیگری نشان نداد. احتمالاً ورودش را به ردههای بالاتر را میگفت. دستاورد بزرگی بود اما فقط یک پله به راس هرم نزدیکتر شده بود. نگاهش دورتادور اتاق چرخید و بر چهرهی مهرآرا متوقف شد. تکانی به سر داد و عرض ادب کرد؛ اما مهرآرا با تکانهای متوالی سر و لبخند به یقین اغواگرانهاش اشتیاق از خود نشان داد و لحظهای بعد دور شد. خلیل به مبل اشاره کرد و نگاه میکائیل از کت شلوار کلاسیکش بالا آمد؛ خاکی و براق! او کاملاً نمونه یک آدم تازه به دوران رسیده بود! از ساعت و زنجیر طلایی گردنش گرفته تا دستمال گردنی با طرح پوست حیوانات! سرتاپای خلیل همین بود! مرد کوته فکری که حماقت خود را اینگونه با غرور و تکبر به نمایش میگذاشت! لحظهای بعد که برق چشمگیر نگاه پیر خرفت را شکار کرد؛ با مکث بر روی مبل مقابلش مقیم شد. چند لحظهای گذشت تا مهرآرا بازگردد، با چند جام نیمه پر. اغواگرانه جام اول را میان انگشتان خلیل جا داد، جام دوم را به سمت میکائیل جوان گرفت. دیگر از اینجا به بعدش بیادبانه به نظر میرسید اگر پذیرایی نامطلوب این زن را رد میکرد. جام را به انگشت گرفت و با تکان سر تشکر کرد. جام سوم را عماد با سپاس رد کرد و اماّ فقط چند لحظه کوتاه گذشت تا میکائیل جامی را که حتی قطرهای از آن را مزه نکرده بود، گوشه عسلی جا دهد. - خوب میدونی که برای خوشگذرونی نیومدم اینجا! خلیل زمان خریدنش را به میدان آورد: - صبور باش جوون! بذار یکم خوش باشیم. عماد از جایش بلند شد و کیف سامسونت را مقابلش روی میز پهن کرد و چند لحظه بعد میز مقابل خلیل پر از اسنادی شد که حتی لحظهای در ذهن خود نمیگنجید، روزی نه چندان دور تمام این شواهد به دست مرد مقابلش برسند. - من آدم بخشندهای نیستم! همین یک جمله کافی بود تا صدای خندهی مضطرب ابراهیم بالا برود. - به هرکسی پشتتو گرم نکن؛ تو هنوز خامی! خادمیها را میگفت؟ بیشک طعنهی خلیل عاری از کنایههای بیاراده نبود! میکائیل کمی خود را جلوتر کشید تا صدایش خوب به گوش این مرد بشیند. - توهم با دم شیر بازی نکن! مرد مقابل کمی نو*شی*دنیاش را مزه کرد تا از اضطراب درونیاش کاسته شود. - من منظورتو نمیفهمم! میکائیل دستش را محکم بر روی میز کوبید و ثانیهای بعد جام بر روی زمین با صدای مهیبی به درک واصل شد. - چرتوپرت تحویل من نده! مهرآرا پیش از خلیل میان بحث دوید: - مواظب حرف زدنت باش! بیتوجه به این زن کیف را به سمت ابراهیم هول داد تا مدارک بیشتر درچشمانش خار شوند اما یک لحظه بعد زبان نحس آرا با نهایت حماقت به خشم میکائیل جرقه پایانی را زد: - تو با تیغ زدن ارازل به اینجا رسیدی وگرنه چس مثقال هم اعتبار نداری! چطور جرعت میکنی اینجا صداتو بالا ببری؟! دستش را به پشت عماد زد و هر آنچه که به انگشتش آمد را بیرون کشید.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان اپیزود آخر | نویسنده شکارچی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…