ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان بزرگزاده متواری| pen lady
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="pen lady, post: 303989, member: 6815"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]شب گذشت... شبی که تا صبح خنده بود، پند زنانه بود، شوخیهای مردانه بود و رویاهای عاشقانه بود. هر چی که بود گذشت و زمان گذر از روستا رسید. آتوسا بقچهی آبی رنگ بزرگی که پر از غذا و میوه و آب بود را به دست آبتین داد و خواهرش پارچهای را با دقت دور موهای سیه گلرخ میبست. گلرخ هم دو دستش را کنار سرش نگهداشته میگفت: - باز نشه... . خواهر آتوسا با دهانی نیمه باز نگاهی به پارچهی مشکین کرد و گفت: - نه خواهر باز نمیشه فقط حواست باشد. دخترک دستی به پارچهی گلدار روی سرش کشید که موهایش را جمع کرده و دور سرش پیچیده و گرهای زیبایی زیرش قرار داشت. با شادی سرش را کج کرد و رو به خواهر پیرزن تشکر کرد که متوجهی نگاه آبتینی شد که با لبخند خیرهاش بود. دخترک نیز همانند او لبخندی ملیح زد و به سمتش رفت. وقتی به او رسید گفت: - بریم؟ آبتین با لبخند دستش را روی گونهی او گذاشت و نگاهی به چهرهی زیبایش کرد و گفت: - چقدر زیبا شدی! دخترک صورتش را به گونهی او فشرد و شرمگین گفت: - هیس... دارن نگاهمون میکنن. مرد با بیخیالی خندید و سپس دست گلرخ را در پنجهی بزرگش گرفت و بوسید. دخترک لبخندی پهن زد و گفت: - بریم؟ مرد سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد: - بریم. آتوسا اندوهگین سری تکان داد و گفت: - بیشتر پیشمان میماندید. آبتین با مردان حاضر در آنجا که برای بدرقهیشان آمده بودند، دست داد و سپس رو به آتوسا گفت: - بهتره سریعتر حرکت کنیم تا به آبادیمون برسیم. زن با مهربانی نگاهشان کرد و سری تکان داد و با گفتن پیش ما بیایید آنها را راهی کرد. آبتین دست گلرخ را گرفت و قدم زنان از روستا خارج شدند... . *** جیغ بلندش در جنگل بخش شد؛ اما آترین او را محکم گرفته مانع از افتادنش شد. دخترک با ترس نفسنفسی زد و موهای طلاییاش را از جلوی چشمانش کنار زد. سپس داغ کرده به خود تکان شدیدی داد و از او فاصله گرفت، انگشت اشارهاش را که از خشم میلرزید را به طرف آترین گرفت و غرید: - خائن به من دست نزن. مرد دو دستش را به او گرفت و تکان داد و با ملایمت گفت: - هیس... هیس آروم باشید شاهدخت. دخترک از عصبانیت چشم گرد کرد و متعجب به خود اشاره کرد و گفت: - آروم باشم؟ ... آروم باشم؟ ... به وضعم نگاه کن... به ظاهرم نگاه کن... به جایگاهش نگاه کن... تو... تو و اون برادر پلیدترین با من اینکار رو کردید... با خانوادهام اینکار رو کردید.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان بزرگزاده متواری| pen lady
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…