ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان بزرگزاده متواری| pen lady
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="pen lady, post: 304974, member: 6815"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]صورت مرد به یک طرف خم شد و اندکی سکوت پیشه کرد. سپس لبخندی بر لبش نشست که لحظه به لحظه بزرگتر میشد. برگشت و رو به دخترک گفت: - از جونت سیر شدی کوچولوی چموش؟ ماهرخ که ترس در تیلهگان علفیش جولان میداد، نیم نگاهی به آترین انداخت؛ اما با دیدن چشمک و علامت سر او دلش گرم شد. آترین از او میخواست وقت کشی کند تا بتواند طناب پیچیده به دور پایش را باز کند. مردان حاضر در غار کوچک و تاریک که با نور آتش کمی روشن شده بود، خارج شده و خبری از آنها نبود. ماهرخ نفسش را عمیق و طولانی خارج کرد، سپس با کنترل ترسش و تزریق اندکی اعتماد به نفس پرسید: - چی از ما میخوای؟ مرد خندهای آرام کرد و موهای بلند و طلایی دخترک را مورد نوازش خشنن قرار داد و گفت: - میخواستم از طریق شما دو تا اصیل فراری چیزی به جیب بزنم؛ اما الان که... . خباثت به صدایش ریخت و زمزمه کرد: - الان که شیفتهی چشمات شدم فکرهای بهتری دارم. ماهرخ باری دیگر نیم نگاهش را نثار آترینی کرد که با فاصله از او به سقف آویزان بود؛ اما انگار موفق شده که طناب دور پایش را باز کرده و با گرفتن طناب بیصدا به روی زمین فرود بیاید. ماهرخ که خیالش جمع شده بود باری دیگر ضربهای محکم بر گونهی مرد کوبید و با تک خندهای زمزمه کرد: - کتک زدن به تو حس زنده بودن به من میده. مرد که اکنون عصبانی شده بود و شعلههای نفرت در تیلهگان زیبای مشکینش میدرخشید، خشمگین زمزمه کرد: - نشونت میدم... . اما قبل از انجام کاری ضربهی محکم بر پس سر مرد خورد و آخ بلندش را در آورد. مرد سرش را محکم با دست گرفت و گیج و حیران نگاهی به پشتش انداخت که لگد محکم آترین به روی گونهاش برخورد کرد. مرد قدمی عقب رفت که این بار دستش اسیر پنجهی آترین شد و با کشیدن او را روی دوشش انداخت و ناگهان با شدت بر زمین کوبید. مرد با صورتی در هم آه و ناله کرد و خون دهانش را بر زمین تف کرد. ماهرخ که به شدت تحت تاثیر جنگجویی آترین قرار گرفته بود، دو دستش را روی دهانش گذاشت و با شیفتگی و پیاز داغ اضافه گفت: - اوه آترین تو بینظیری! سپس با نوک انگشت اشک فرضی زیر چشمش را پاک کرد. آترین از لودگیهای شیرین او تک خندهای کرد و به سمتش رفت پای دخترک را باز کرد و قبل از افتادنش کمرش را گرفت و آرام او را به حالت عادی برگرداند. دخترک وقتی پایش روی زمین قرار گرفت اخمی کرد و دستش را روی سرش گذاشت کمی تار میدید و گیجیاش هم به کنار.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان بزرگزاده متواری| pen lady
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…