ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان جنون هم گناه | نویسنده شکارچی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="شکارچی, post: 298599, member: 542"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]چهارده دقیقه و سیزده ثانیه... ! برای من، وقت زیادی بود تا یک بمب غالبپیمای اتمی که بخش دیجیتالش از کار افتاده بود؛ رو خنثی کنم! اما سیزده؟! این عدد نحستر از همیشه بود انگار! - عجله کن ساعد! محمد بلاخره زبون باز کرد! - سی و چهار دقیقه، همینو ورمیدارم! ل*بهام بیشتر از این کش نمیاومد. علناً زمان دست ما بود. - امشب گروه بی باید بیرون بخوابن. گردنم رو به سمت ساعد کج کردم. - شروع کنین. صدای چکیدن آب و نورهای آزار دهنده، حتی زمین لیز و لزج توی این لحظه حواسم رو پرت نمیکرد! پیچگوشتی توی دست عرق کرده من، ابداً سر نمیخورد. من این کار رو هزار بار انجام داده بودم، این شغل من بود! جای من تنگ بود، اما به هر حال من این کار رو تموم میکردم. - تمومش کردم، روی ۱۵ وایستاد! حواسم از ثانیه شمار و سیمهای پیچدرپیچ پرت نمیشد. کوتاه ل*ب زدم: - کارت درسته ستوان! صدای نزدیک شدن قدمهاش رو میشنیدم، عرق از تیرهی کمرم رد میشد و من فقط به نادیده گرفتن همه چیز ادامه میدادم. راه دیگهای هم نداشتم؛ بهش نزدیک بودم، این دیگه آخرش بود! محمد مدام نفسهای عمیق میکشید و نفس کشیدنش مرکز اعصابم رو نشونه گرفته بود. - عو*ضی گرفتمت! به سمت محمد نچرخیدم. توی دستم بود، من این غول رو باید همین حالا از بین میبردم. - تمومه… تمومه… پسر یالا! نفسم روی توی سینهم حبس کردم، نباید نفس میکشیدم. فقط چند ثانیه... اجازه میدادم جو اینجا با نفسهای محمد و ساعد پر بشه. سیم سیاه، نوشتهی روش، نباید قطعش میکردم! گیج شده بودم، کنترل هنوز هم دست من و تیمم بود. این دستپاچگی حاصل چی بود؟! باید آخرین راه رو امتحان میکردم، سیم خاکستری... . برای کشیدنش به هیچوجه درنگ نمیکردم، باید تموم میشد. بخش دیجیتالیش علناً از بین رفته بود؛ با هک کردنش کاری پیش نمیرفت، باید با شکل فیزیکیش سروکله میزدم. نقطه اتصالش بین سیمهای دیگه کار آسونی نبود، دنبالهش رو گرفتم، مهرههای دورش شل بودن؛ خودش بود؟! نمیدونم، بدون هیچ مکثی جداش کردم. نگاهم رو با تردید به سمت تایمر کشیدم، امیدوار بودم که تموم شده باشه؛ اعداد جاشون رو داده بودن به کلمات نامفهوم… . - مهرداد… مهرداد؟! تمومه! ازش فاصله بگیر… . ل*بم کج شد، برای بار هزارم تموم شد! ازش فاصله گرفتم؛ خودم میدونستم اما بازم انگار پاهام میلی برای جدا شدن ازش نداشتن. - باید کرونومترت رو چک کنم… . محمد دستش رو توی جیب کاپشنم فرو کرد و ساعد دست بهجیب گوشهای از صحنه چشم انتظار به صورتش خیره شده بود. مشکیِ چشمهای محمد ریز شد. من کش اومدن گوشه ل*بهاش رو حتی زیر خرمنها ریش میدیدم؛ این برای من، برای مهرداد آهنگر، شک نداشتم که چیز خوبی بود! باید توی این لحظه قهقه میزدم؟! - محمد جون بچهت بگو چنده؟! ابداً رغبتی به شنیدنش نداشتم. محمد به من نگاه کرد منتظر دستورم بود؟! نگاهم بهش اجازه داد تا حرف بزنه. -بیست و سه ثانیه کمتر از رکورد قبلیش! -کمتر از یه هفته؟ این شاهکاره! پسر تو مایه افتخاری! کرنومتر رو از کف دستهای عرق کردهش بیرون کشیدم، دستهاش خونی بودن، اما حالات صورتش؟! انگار از منم سرمستتر بود! نگاهم رو به سمت دوربین گوشه اتاق هدایت کردم؛ منو نگاه میکرد؟! چه افتخاراتی داشتم مگه؟! گردنم رو کج کردم، اشتباه بود! همه چیز اشتباه بود؛ من، وجودم، گذشتهم و هرچیزی که به من وصل میشد. من در حال سوختن بودم، چرا هیچکس آتیش رو از چشمهام نمیدید؟! نه! فقط این نبود، من داشتم از این حجم خودخوری نابود میشدم! چرا هیچکس نمیدید؟! - برمیگردیم پایگاه، باید بری درمانگاه! محمد دم عمیقی کشید و من پیشگام شدم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان جنون هم گناه | نویسنده شکارچی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…