ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان جنون هم گناه | نویسنده شکارچی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="شکارچی, post: 302049, member: 542"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]*** زیپ کاپشنم رو بالاتر کشیدم و دست به سینه به دیوار تکیه دادم. ساعت نزدیکای دو ظهر پیش میرفت اما سوز سرد هوا اصلا شبیه به باد بهاری نبود. ساعت تحویل هشت امشب بود و دقیقا فردا راس ساعت هشت صبح باید عازم مرز میشدم. ابداً ناراحت نبودم، من خیلی وقت بود که پذیرفته بودم این شهر با تموم آدمهای خاکستریش شهر من نبود. من سالها پیش خودم رو با پایگاه بیستپنج کیلومتری مرزی وفق داده بودم! اولویتم خونواده بود و ترجیحم جایی دور از همهی اینها. نفسم رو شل بیرون فرستادم و با کمی مکث به سمت درب گاراژ رفتم! نیم ساعتی که منتظرش بودم من رو به اندازه کافی ناامید کرده بود. خم شدم از دستگیرهی عمودی پایین کرکره رو بالا کشیدم، نور بیرون به دل سیاهی تابید. کم کم رنگ روشنایی تمام دیوارها رو سپید کرد و من از بین خروارها کثا*فت تن نیمه برهنهای رو پشت به مبل پوسیده دیدم. خسته و م*ست بود، با لگد قوطی جلوی راهم رو کنار زدم. به سمت دیوار پرت شد و پژواک نحس صداش زنگ اعلام حضورم شد. با گسستگی به سمت در چرخید. با دست جلوی نور زیادی که از بیرون مرکز چشمهاش رو نشونه گرفته بود، گرفت. - کی هستی؟ چی میخوای؟ جلو رفتم و جلوی نور ایستادم مثل یه ناجی. دستش رو پایین انداخت و صورتش رو چین زد. جلوی صورتش خم شدم. هنوز هم م*ست و ژولیده بود! بو میداد، بوی عرق… بوی تباهی! - من بتمنم! به عقب هلم داد و با دستوپای خوابیده، بلند شد. - اینجا چیکار میکنی؟! دو قدم ازش فاصله گرفتم و بین قوطیها و پاکتهای کثیف دنبال لباسی میگشتم که احتمالا دیشب همینجا انداخته بود. از پشت پنکه تیشرت سبزی رو پیدا کردم و به سمتش پرت کردم. - خودتو جمعوجور کن! در عرض چند ثانیه از هوا قاپید و به تن کرد. ماشین زواردرفته رو دور زدم و از پشتش صندلی تاشو رو برداشتم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان جنون هم گناه | نویسنده شکارچی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…