ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="AYSU, post: 306697, member: 7583"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]در سیاهی و ظلمتِ ذهنش، آواره و خسته پرسه میزند. به این طرف و آن طرف نگاه میاندازد، در تاریکی وحشتزای ذهنش صدایی میآید و به آن گوش میسپارد. صدا از کجا میآید؟ از کدام طرف؟ از کدام سو؟ - تو گناهکار هستی، تو برای دیگران مثلِ مرگ میمانی! چشمهایش را میگشاید و با دو تیلههایِ آبی رنگش اطراف را آنالیز میکند. زیر ل*ب زمزمه میکند: - این فقط یه خواب بود! ع[I]ر[/I]قِ پیشانیاش را با بلندیِ سرِ آستینِ لباسش پاک میکند و با یک حرکت پتو را کنار میزند. دردِ بدی در ناحیهی سر و پیشانیاش احساس میکند، از شدت سردردی که ناشی از میگرن است ابروانش در هم گره میخورد. آرام از رویِ تخت برمیخیزد. با وجودِ شومینه باز هم اتاق سرد و تاریک است. به طرفِ پنجره گام برمیدارد و از پشتِ پنجره، بیرون را نگاه میکند. آنچنان شهر برایش زیبایی ندارد! چشمهایش را از بیرون میدزدد و به طرفِ سالن میرود. دستی بر رویِ موزائیکهای قهوهای رنگ میکشد و دستهایش را مثلِ ماشین اسباب بازی روی موزائیکها میکشد. به انتهایِ سالن که میرسد دستهایش را برمیدارد. بر روی کاناپه مینشیند و آهی میکشد. شاید میخواهد ذهنِ خستهی خود را رها کند. شاید هم نه، خو*ردنِ یک فنجانِ گرمِ قهوه هنگامِ تماشای سریال بتواند تسکینی برایِ زخمها و دردهایش باشد. کنترلِ تلوزیون که جلویِ پاهایش افتاده است را برمیدارد و آن را روشن میکند. دیدنِ یک فیلمِ تراژدی حسِ التیامبخشی را به تن و روح خستهاش تزریق میکند. به طرفِ آشپزخانه میرود. همزمان با ریختن فنجانِ قهوه با لبخند مضحکی به فیلم خیره میشود. فنجانِ قهوه را در دست میگیرد و بلافاصله بر روی کاناپه مینشیند و درحالیکه فنجان را بر رویِ میزِ سفید رنگِ شیشهای میگذارد. به فیلم چشم میدوزد و زیرلب زمزمه میکند: - فیلم باحالیه! آنقدر غرقِ فیلم شده است که قهوهاش سرد میشود، اما انگار نوشیدنِ قهوه چندان مهم نیست و دیدنِ فیلم برایش در این ساعت، امرِ مهمی است. دستهایش را بر رویِ چانهاش میگذارد و حال با ژستی دیگر، به فیلم چشم میدوزد، شاید این زاویهی دید برای دیدنِ فیلمِ اکشن و مورد علاقهاش بهتر باشد! درحالیکه متوجه میشود فیلم تمام شده است. تلوزیون را خاموش میکند. نگاهی به قهوهاش میاندازد که حال رنگِ سیاهیای به خود گرفته است و به طرفِ آشپزخانه روانه میشود، برایِ خود از نو قهوه درست میکند و چند دقیقهای منتظر میماند تا آماده شود. دلش سخت در این چهار دیواری گرفته است. انگار خود را در یک قفس زندانی کرده است و دلش نمیخواهد با چشمهایش بیرون را آنالیز کند![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان حکم گناه | زری
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…