ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="AYSU, post: 306698, member: 7583"] [FONT=Gandom][SIZE=18px]انگار آدمها دلش را به چرک میآورند. و انگار گریبانش میشوند. اما ماندن در این چهار دیواری و نگاه کردن به موزائیکهایِ قهوهای رنگ، نمیتواند حالِ بدش را تسکین دهد. حتی کنارش هم، روحش را خستهتر میکند. حس میکند در غربت است. غربتی که گویی یقهاش را گرفته است و سخت با آن گلویش را میفشرد. با صدایِ تیکِ قهوهساز از فکرهایی که در قلکِ ذهنش جمع شده است دل میکند. قهوه را در فنجانِ سفید رنگاش میریزد. و او را به صورتش نزدیک میکند و بویِ خوشِ قهوه را به مشامش میفرستد و انگار بویِ قهوه که به مشامش رسیده است و قلقلکش میدهد، حتی گرمایِ قهوه به صورت و تنِ سردش گرما میبخشد و انگار زمانی که قهوه را مینوشد اندکی روحش جان تازهای میگیرد. دلش میخواهد در جنگلی سرد و دور از این شهر و مردمِ نامردِ جماعت قدم بزند، آنقدر قدم بزند تا شاید حالش خوب شود. شاید صدایِ خشخش برگها بتواند گوشش را به نوازش بکشد و شاید صدایِ نمنم باران بتواند روحش را آرام کند. شاید هم زمانی که دلش میگیرد و اشک از رخسارش جاری میشود، نمنم باران بتواند اشکهایش را پنهان کند. شاید هم نشستن بر تکه سنگی و حرف زدن با خود یا برعکس خلوت کردن با خود و روح و تنِ خستهاش بتواند حسِ التیامبخشی را به او تزریق کند. انگار بغض راهِ گلویش را سد کرده است، انگار آخرین نفسهایش را بیرون میفرستد. انگار دلش نمیخواهد خود را به مردم نشان دهد. در خود عیب و نقصی کم و بیش میدید. اما او از این عیب و نقص بیم و هراس نداشت. او ترسش این بود که به دردهایش افزوده شود. او ترسش این بود که آدمها از او بیشتر متنفر شوند. با فکر کردن به این چیزها حس میکند افکارِ ذهنش پاره شده است. این فکرها مغزش را میفشرند و انگار زیرِ پاهایش له میکنند. در قلبش حسی دارد که شاید هزاران فرد دیگر نتوانند این حس را درک کنند و بپذیرند. دلش مرگ میخواهد. شاید هم سرنوشتش صندلیِ چوبیِ زیرِ پاهایش و طنابِ دار به دورِ گردنش باشد. اما از مرگ ترس ندارد زیرا بارها مرده است. او بارها خوبی کرد و در جوابِ خوبیهایش بدی دید، خود تقاصِ گناهِ دیگران را پس داد. گویی مثالِ مردی بود که بیگناه او را بالایِ چوبِ دار بردند و او را اعدام کردند. کسی که بارها مرگ را به چشم دیده است و صدایِ مرگ را با گوشش شنیده و مرگ را با دستهایش لم*س کرده است هیچگاه ترسی از مرگ ندارد. کسی که تمامِ عمرش را در تنهایی و ظلمت شبش در اتاقی سرد و تاریک گذرانده است ترسی ندارد که پس از مرگش کسی با دسته گلی سرخ به دیدنش خواهد آمد یا نیاید! کسی که بارها روحش را آزردند برایش هیچ اهمیتی ندارد که جایجایِ جسمش پر از زخمهایی است که عمیق است و خونریزیهایِ شدیدی را به همراه دارد. وصالِ او، مثلِ مردهی متحرک است نفس میکشد، میبیند، میشنود. اما هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. انگار سکوت را به حرف زدن ترجیح میدهد، وصالش همانندِ پرندهای است که اوایل شوقِ پرواز دارد، اما تا بالهایش را میشکنند و زخمی میکنند فکرِ پرواز را از سر و مغزش بیرون میفرستد، انگار فکر میکند نمیتواند مثلِ بقیهی پرندگان دل را به دریا بزند و کلِ آسمان را در شبها پرسه بزند و پرواز کند. انگار عقربهی ساعت برای او متوقف شده است. دلش نمیخواهد زیرِ باران قدم بزند. زیرا باران اشکِ در چشمهای اوست دلش نمیخواهد باد صورتش را به نوازش بکشد زیرا هیچگاه کسی دست نوازش را بر روی گونههایِ سردش نکشیده است. ردِ سیلیها را هنوز میبیند دیگر مثلِ سابق نمیتواند جلویِ آینه باایستد، دلش نمیخواهد حتی خود را هم دقیقهای در آینه تماشا کند![/SIZE][/FONT] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان حکم گناه | زری
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…