ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="AYSU, post: 306720, member: 7583"] [FONT=Gandom][SIZE=18px]آلبومِ عکس را از کشو بیرون میآورد، جلدِ آلبوم قدیمی است. اما باز هم با همان قدیمی بودنش زیباست. جلد با سلیقهی مادرش انتخاب شده است، جلدِ اول را باز میکند. تمامِ خاطرهها جلویِ چشمش زنده میشود و میگذرد، درحالیکه اشک از رخسارش جاری میشود ل*ب میزند: - آه از آن روزها، آه از خاطرهها عکسی که جلویِ چشمش ظاهر میشود عکس مادر و پدرِ اوست. چهقدر عاشقانه همدیگر را در آغو*ش گرفتهاند و محکم میفشرند. دستانش را رویِ چهرهی زیبایِ آنها میکشد و گویی آن دو را به نوازشِ دستانِ گرم و لطیفش دعوت میکند. زیرِ همان عکس، عکسِ کودکیهایِ خودش است، مردمکِ چشمش به طرفِ خندههایِ از تهدل و زیبایش میچرخد. حدس میزند شاید عکاسِ این عکس، مادرش باشد زیرا خوب بهخاطر دارد که هرگاه ناراحت میشد، مادرش او را به خندهای شیرین سوق میداد و دعوت میکرد. عکسهای بعدی را نگاه میاندازد. پدرش او را در آغو*ش گرفته است و با دیدنِ خندههایِ پسرش میخندد. اشکهایش را پاک میکند و حال میخندد. اما خندههایش از رویِ شوق نیست. انگار دلش به حالِ خودش میسوزد. دوست دارد مادر و پدرش کنارش باشند اما چه حیف که نیست! دلش میخواهد بقیهی عکسها را هم ببیند اما دیگر نمیتواند. انگار خاطرهها او را از پای در میآورند. انگار گلویش را سخت میفشرند و نفسگیراند. آلبوم را میبندد، آن را رویِ کاناپهی سفید رنگ میگذارد و آرام قدم برمیدارد، در را به آرامی میگشاید، صدایِ آه و نالهی در، نشان میدهد در قدیمی است. دلش نمیآید حتی دکوراسیون خانه را عوض کند، شاید به چشم بیاید خانه قدیمی است. اما برای مارتیک خانه بویِ بهشت میدهد، بویِ عطرِ گلِ رازقی میدهد. دور تا دورِ حیاط خلوت، پر از گلهایی است که توسطِ مادرش کاشته شدهاند. اما افسوس که گلها کمکم روبه پژمردهگیاند. مارتیک آبپاشِ قرمز رنگ را از کناره درخت برمیدارد و آن را پر از آب میکند. یکییکی به گلها آب میدهد، انگار وقتی آب به ریشهی گلها میرسد. برای او لبخند میزنند. حتی مارتیک هم با دیدنِ گلها که جانِ تازهای گرفتهاند لبخند مضحکی میزند، تا قبل از اینکه به گلها آب دهد ترسی به دلِ کوچکش چنگ زده بود. اما تا به گلها آب میدهد و متوجه میشور آنها دیگر پژمرده نخواهند شد ترسی که همانند خوره به جانش رخنه میزند. ناپدید میشود، حال دیگر عذابِ وجدان نخواهد داشت. آبپاش را در زیرِ سایهی درخت میگذارد. دو صندلیِ چوبیِ زیبا که توسطِ پدرش ساخته شده است بر زیرِ درختِ چنار جای خوش کرده است، به طرفِ صندلیها میرود دستی بر دستهی صندلی میکشد و با ناراحتی به آنها خیره میشود. حتی به زیباییهایِ این دو صندلی یقین دارد. حدس میزند پدرش آنها را بینقص و زیبا ساخته است. یادش میآید در کودکی برایِ کارِ هنرش در مدرسه پدرش به او کمک کرد تا یک میز و صندلی درست کند. راستی آن میز و صندلی کجاست؟ اندکی به فکر فرو میرود. هرگز چنین چیزهایی را فراموش نخواهد کرد. چند دقیقهی دیگر سعی میکند بیشتر فکر کند و انگار که یادش آمده باشد، لبخندی در کنجِ ل*بهایش نقشِ زیبایی میبندد و با خود زیر ل*ب زمزمه میکند: - اون رو تویِ اتاقِ مطالعه گذاشتم! شیلنگ آب را برمیدارد و آن را باز میکند و به درختها آب میدهد، صدایِ پرندگان گوشش را به نوازش میکشند، آفتاب از لابهلایِ درختان به صورتِ زیبایش میتابد. در همین حین اندکی باد که میوزد، موهایِ طلایی رنگش را به رقصی زیبا در میآورد، باد انگار بازیاش گرفته است و بلندیِ لباسِ مارتیک را در دست گرفته است و همراهِ خود به این سو و آن سو روانه میکند. حال که آب دادن به درختها و گلها تمام شده است. چند بار چنگی به موهایش میزند و وارد سالن میشود، در را به آرامی بر هم میزند و قفلِ در را با یک حرکت میبندد. به این فکر میکند[/SIZE][/FONT][SIZE=18px][FONT=Gandom] که کلیدِ اتاقِ مطالعه را کجا گذاشته است، هوش و ذکاوتش بالا است اما این روزها سخت فکرش همه جا پر میکشد و برایِ همین باید اندکی فکر کند تا به جوابِ مطلوبش برسد. چند گام برمیدارد و حال که به یاد میآورد کلید را کجا گذاشته است لبخندی مضحک میزند.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان حکم گناه | زری
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…