نظارت رمان رمان خاطرات وارونه | ناظر: ژاکلین

[ژولیت]

سلام گل خدا قوت
۲۱۷ تا ۲۲۴

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

ماتش برده بود در این لحظه صدای ارسلان از پشت سرم آمد که با خشم غرید: -‌ فروغ! بی‌اعتنا به ارسلان که صورتش از عصبانیت کبود شده بود دست پسر بچه فقیر را که از حرفم هنوز به خود نیامده بود را کشیدم و از کنار ارسلان گذشتم و بی‌اعتنا به نگاه‌های کنجکاو همه او را به سر میزمان بردم و صندلی را برایش کنار...

forum.cafewriters.xyz

 

[ژاکلین؛]

سلام گل خدا قوت
۲۱۷ تا ۲۲۴

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

ماتش برده بود در این لحظه صدای ارسلان از پشت سرم آمد که با خشم غرید: -‌ فروغ! بی‌اعتنا به ارسلان که صورتش از عصبانیت کبود شده بود دست پسر بچه فقیر را که از حرفم هنوز به خود نیامده بود را کشیدم و از کنار ارسلان گذشتم و بی‌اعتنا به نگاه‌های کنجکاو همه او را به سر میزمان بردم و صندلی را برایش کنار...

forum.cafewriters.xyz

چک شد عزیزم
منتظر ادامش هستم❤

نزدیکتر
نزدیک‌تر
ویرایش شد عزیزم

 

[ژولیت]

درود و خدا قوت۲۲۵ تا ۲۳۱

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

لبخندی به ل*ب راندم و دست روی شکمم گذاشتم و آخ و آخ کنان به طرف در اتاق رفتم. در اتاق را با احتیاط باز کردم. پاورچین پاورچین راهرو را طی کردم و سرکی از پشت نرده‌های طبقه بالا کشیدم و گوش تیز کردم تا ببینم پدر هنوز در خانه است یا به سر کار رفته؟! که صدایش آمد و غرولندکنان گفت: -‌ فروزان به آن...

forum.cafewriters.xyz

 

[ژولیت]

درود پارت ۲۳۳ تا ۲۳۸

ویژه - رمان خاطرات وارونه | ژولیت

-‌ دروغ نگو حمید! چه‌طور از کودکی عاشقم بودی درحالی که همیشه مرا آزار می‌دادی. دستم را گرفت و مقابلم ایستاد و با همان نجوای آهسته گفت: -‌ فرحزاد را به خاطر داری؟ توهیچ‌گاه به من توجه نمی‌کردی. برای این‌که توجهت را جلب کنم، هرکاری می‌کردم. خاطرت بود یک روز یک جیرجیرک از درخت گرفتم و تو خواستی...

forum.cafewriters.xyz

 

[ژاکلین؛]

درود پارت ۲۳۳ تا ۲۳۸

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

با نگاهی ناامید و نامطمئن به او چشم دوختم و گفتم: -‌ من هم می‌خواهم این تقدیر را عوض کنم اما نمی‌دانم ما می‌توانیم از پس آنچه گذشته بربیاییم؟ اگر نشود چه؟ -‌ نشدنی وجود ندارد فروغ! باید بشود! در سکوت به هم زل زدیم که صدای پای کسی در طبقه بالا نفس‌هایمان را در سینه حبس کرد. هردو نگران به هم چشم...

forum.cafewriters.xyz

سلام جانم
همشون چک شد
فقط #۲۲۸ تکراری بود
و اینکه پارت یکی مونده به اخر اصلا خط دیالوگ نداشت اصلاحشون کردم
منتظر ادامش هستم

 

[ژولیت]

پارت ۲۳۸ تا ۲۴۵

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

با نگاهی ناامید و نامطمئن به او چشم دوختم و گفتم: -‌ من هم می‌خواهم این تقدیر را عوض کنم اما نمی‌دانم ما می‌توانیم از پس آنچه گذشته بربیاییم؟ اگر نشود چه؟ -‌ نشدنی وجود ندارد فروغ! باید بشود! در سکوت به هم زل زدیم که صدای پای کسی در طبقه بالا نفس‌هایمان را در سینه حبس کرد. هردو نگران به هم چشم...

forum.cafewriters.xyz

 

[ژاکلین؛]

پارت ۲۳۸ تا ۲۴۵

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

با نگاهی ناامید و نامطمئن به او چشم دوختم و گفتم: -‌ من هم می‌خواهم این تقدیر را عوض کنم اما نمی‌دانم ما می‌توانیم از پس آنچه گذشته بربیاییم؟ اگر نشود چه؟ -‌ نشدنی وجود ندارد فروغ! باید بشود! در سکوت به هم زل زدیم که صدای پای کسی در طبقه بالا نفس‌هایمان را در سینه حبس کرد. هردو نگران به هم چشم...

forum.cafewriters.xyz

کامل چک شد عزیزم
موردی دیده نشد

 

[ژولیت]

جانا سال نوت مبارک انشالله سالی پر از برکت و شادی و موفقیت داشته باشی. ببخشید که دیر بهت تبریک گفتم
پارت ۲۴۶ تا ۲۵۳

ویژه - رمان خاطرات وارونه | ژولیت

چند گام به عقب رفتم و تا مرا ببیند. از دور نگاهش کردم متحیر لبه‌ی بام ایستاده بود و مرا می‌نگریست. مثل جغدی که دنبال شکار باشد به من زل زد و بعد با همان صدای نخراشیده غرید: -‌ چی می‌خواهی؟ کی هستی؟ صدا صاف کردم و گفتم: -‌ کارتان دارم. باید با شما صحبت کنم. دستمال یزدی‌اش را از دور گردن جدا کرد و...

forum.cafewriters.xyz

 

[ژولیت]

سلام پارت ۲۵۴ تا ۲۷۴

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

خدا می‌داند که فرخنده زیربار نمی‌رفت و زیر کمربندآقاجان زار و سیاه شده بود. وصلت فرخنده با پدرت معلق بود؛ نه آقاجان می‌توانست فرخنده را بیش از این کتک بزند و رضایتش را بگیرد و نه پدر تو دست بردار بود و مدام پدرش را تحریک می‌کرد که از طریق شراکتشان آقاجان را تحت فشار بگذارد. یک شب رضا به حجره...

forum.cafewriters.xyz