ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="ژولیت, post: 307476, member: 6547"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]او که در جریان قضیه صفدر بود سری تکان داد و اطمینان خاطر داد. از او خداحافظی کردم و دوباره اندکی دورتر از پنجره کلاس ایستادم و او را تماشا کردم که مشغول نوشتن چیزی بود. دیدن او در این حال؛ تنها لذتی بود که این روزها نصیبم میشد. از مدرسه با حالی بیقرار بیرون رفتم و سر خیابان ایستادم به رانندهای که با فریادهای نخراشیدهای تلاش میکرد مسافر جمع کند اشاره کردم. به سوی من آمد و سر از پنجره بیرون آورد. از او خواستم مرا دربست تا کمپانی فردین و حمید ببرد. سوار ماشین شدم و سرم را به گوشهی ماشین تکیه دادم و به این میاندیشیدم که اگر او را ببینم آیا پای تصمیمی که گرفتهام سست خواهد شد؟ هرچه نزدیکتر میشدیم ضربان قلبم بیش از پیش میشد و در دلم آشوب به پا شده بود. قلبم مرا از روبهرو شدن با او نهی میکرد و عقلم مرا رو به جلو هل میداد... باز هم یک بلاتکلیفی کشنده مرا هزاران بار کشت و زنده کرد. ساعتی از ظهر گذشته بود و حتم داشتم اگر به موقع نرسم او را نخواهم دید. طولی نکشید تا بالاخره ماشین سر جا متوقف شد. گویا وزنه سنگینی به قلبم آویزان شده بود. پایم یارای بیرون رفتن از ماشین و روبهرو شدن با او را نداشت. مردد چند ثانیهای از شیشه پنجره به ساختمان سهطبقهای که در طبقهی بالای آن تابلوی کمپانی معماری راه و ساختمان رادمهر نقش بسته شده بود؛ زل زدم که صدای بم راننده افکارم را در سرم شکافت: - آبجی ته خط هستیم. نمیخواهید پیاده شوید؟ دستپاچه دست در کیفم بردم و کرایهاش را دادم و بیرون رفتم. او گازش را گرفت و من همچنان سرجایم خشکیده، با افکاری که در سرم میتاخت و بغضی که مدام گلویم را نیش میزد، در جدال بودم. عاقبت از جا کنده شدم و جلوتر رفتم. ماشین کادیلاک آبروشنش خبر میداد که هنوز در کمپانی است و به خانه نرفته است. گوشهی لبم را گزیدم و به خودم نهیبی زدم: - بس است فروغ! مرگ یکبار شیون یکبار! نمیشود دیگر! کلمهی" نمیشود" درست مثل خنجر تیزی در قلبم فرو شد و باز اختیار از کف دادم و چشمانم باریدند. با یکدستم صورتم را پوشاندم و گلایهکنان میگفتم: چرا نمیشود؟ چرا همین یک کلمه باید سرنوشت تلخ ما شود؟! ل*ب گزیدم تلاش کردم هقهقهایم را فروبخورم. چند قدمی خودم را تکان دادم و روی پلههای سنگی جلوی ساختمان کمپانی نشستم. آهی از ته سینه برون دادم و در سکوتم به آدمهایی زل زدم که در خیابان و پیادهرو در تکاپو بودند. بعضیها سر درگریبان و عبوس، بعضیها با خونسردی در حال عبور بودند. چشمم روی زن و شوهری خشک شد که دوشادوش هم میگذشتند و با هم تعریف میکردند و میخندیدند. آه رویای ما حتی برای رسیدن به آن لحظه هم خیلی دور و ناممکن بود. چه میشد هردو از یک خانواده غریبه بودیم. مثلاً من فروغ نبودم یا او حمید نبود. من دختر تیمسار جواهری نبودم یا او پسر عمورضا نبود. آن وقت آیا راهمان به هم میخورد یا باز سرنوشت در دوری ما اهتمام میکرد؟ با صدایی که از پشتسر شنیدم افکارم از هم پاشید. چهره برگرداندم و نگاهم روی حمید و نقشههایی که زیر بغلش لوله کرده بود افتاد، درحالی که از حیرت دیدار من ماتش برده بود. او را که دیدم قلبم به تپش در آمد و یک آن تمام جسارتم برای از دست دادنش به یغما رفت. بیاختیار نیمخیز شدم و او با همان چهره شکفته و نگاه گیرایش مرا نگریست و چند گام با شوق به سویم پرگشود و گفت: - درست میبینم یا از بس که خیال تو در سرم میتازد، دیوانه شدهام.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…