ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="ژولیت, post: 307479, member: 6547"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]از جا برخاستم و بیهیچ حرفی زل زدم قلبم چون طبل پرصدایی مشت میکوفت و وجودم از دیدنش به لرز آمد بود. دستپاچه درحالی که دست و پایم را گم کرده بودم گفتم: - آمدی... خدا را شکر به موقع رسیدم. متعجب مقابلم ایستاد با شیفتگی به من زل زد و گفت: - خیلی وقت است اینجا نشستهای؟ چرا داخل کمپانی نشدی؟ منمنکنان درحالی که سرخ و سفید میشدم گفتم: - نمیخواستم کسی مرا ببیند. منظورم را دریافت و ابرویی بالا انداخت و گفت: - دیشب به اتاقت آمدم اما خواب بودی. چشم از او چرخاندم تا نفهمد دیشب متوجه آمدنش بودم اما خودم را به خواب زده بودم که متوجه حال خرابم نشود. لبخند پررنگی به ل*ب راند و نقشهها را از زیر آغوشش جابهجا کرد و با شیطنت گفت: - حالا افتخار دیدن فروغالسطنه را مدیون چه هستم؟ لبخندی روی لبم شکفت و به صورت شیطنتبارش زل زدم که در انتظار جواب به من زل زده بود. ل*ب بهم فشردم و گفتم: - قدری دوست دارم در این هوا کنار هم قدم بزنیم. دوباره سر چرخاندم و از دور آن زوج دوستداشتنی را به شکل نقطهای سیاه در انتهای خیابان دیدم، که از ما دور شده بودند. بغضی گلویم را چنگ زد و به این میاندیشیدم این حال آنها برای ما بسی یک رویا دور و باطل بود. حمید خندهی دلنشینی به ل*ب راند و گفت: - هیچ در خیالم نمیگنجید یک روز بخواهی به دنبالم بیایی و مرا ببینی. لبخند تلخی زدم و گفتم: - آن روزها گذشتند. حالا میدانی که حالم نسبت به تو چیست. به سمت اتومبیلش رفت و نقشهها را یکی یکی به روی صندلی عقب انداخت و گفت: - اما چقدر طول کشید تا دختر شاهنشاه فروغالسلطنه نظری به آن عاشق شیدا کند. به طرفش گام برداشتم و دسته کیفم را فشردم. بغضی هی گلوگیرم میکرد و هی آن را فرو میخوردم. آهی از سینه برون دادم و گفتم: - کاش فقط ناز فروغالسلطنه را مجبور بودی بخری. سر چرخاند و لبخند محوی به چهره دردمند من زد و گفت: - من به خاطر تو ناز یک جهان را هم میکشم، خیالت راحت!همینکه میدانم قلبت متعلق به من است از هیچچیزی هراسی ندارم. زهرخندی به ل*ب راندم. در ماشینش را باز کرد و اشاره کرد سوار شوم، سری به علامت نفی تکان دادم و گفتم: - اگر خسته نیستی میخواهم با تو کمی قدم بزنم. ابرویی بالا انداخت و گفت: - هرطور شما بفرمایید مادمازل. در را بست و دست در جیبش فرو کرد و به سویم آمد. به چهره گیرایش زل زدم و در طوفان درونم حل میشدم. دستش را به سویم دراز کرد و گفت: - برویم به هرکجایی که تو میخواهی. دستش را در دستم گرفتم و فشردم و گفتم: - کجای آن مهم نیست فقط میخواهم کنار تو بگذرد. خندهی دلنشینی کرد و هیچ نگفت. سرم را بالا گرفتم و به نیمرخ شکفتهاش چشم دوختم. گویا در دلم رخت میشستند، فشار اندکی به دستش دادم و ل*ب فشردم تا بغضم را مهار کنم. نگاهم که میکرد، هی پای تصمیمم را سست میکرد. هی مرا از آنچه عقلم به سوی آن میخواند نهی میکرد و هی دل و جانم میخواست پای او بماند، بگذار هرچه میخواهد بشود... حتی اگر پدرم هم مرا بکشد مهم نیست آخر دل فروغ فقط او را میخواهد و بس![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…