ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
رسانه های جدید
کامنت های جدید بخش رسانه
جدیدترین آثار
آخرین فعالیت
رسانه
رسانه جدید
کامنت های جدید
جستجوی رسانه
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
مدال ها
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="ژولیت, post: 308710, member: 6547"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]عمورضا با خشم پیش آمد تا مشتی به صورت پسرش بزند اما عمورحیم مانع او شد و او را از حمید دور کرد. با غیظ به چهره شکفته حمید خیره شدم و گفتم: - شرم که نمیکنی هیچ! تازه نیشت هم باز است؟ من جای تو بودم قطره آبی میشدم تا در زمین فرو بروم. ببین چه آشوبی به پا کردی. او با نیشخند کجی آتشم زد و دو گام به طرفم برداشت و گفت: - خیال کردی همین که به من بگویی نه؛ من پا پس میکشم؟ دیدی من برای این عشق از جانم هم دریغ نمیکنم. نفسم را با تمسخر بیرون راندم و با لحن نیشداری گفتم: - بیشتر داشتی از جان من مایه میگذاشتی. ابرویی بالا انداخت و با کنایه گفت: - نصف جاده را من هموار کردم، حالا فقط پدرت مانع ماست. پوزخند تمسخرآمیزی زدم و غریدم: - این کاری که تو کردی دیوانهبازی بود که باید در کتاب تاریخ ثبتش کنند. خندهای به ل*ب راند که صدای بهروز حواسمان را به خودش پرت کرد. او دست به دور سینه قلاب کرد و خطاب به حمید گفت: - من اگر جای تو بودم به جای هِرت و کِرت خندیدن اشهدم را میخواندم. حمید خنده بلندی سر داد و گفت: - اینطوری زن میگیرند. فردین هم به بهروز پیوست و خطاب به او غرید: - این زن گرفتن نبود؛ بیشتر شبیه رفتارهای یک مجنون افسار گریخته بود. سپس سر برگرداند و بام خالی از جمعیت اشاره کرد و با حرص گفت: - آبرویمان را سکه یک پول کردی. کمپانی را هم بیحیثیت کردی. هیچ میدانی الان نیروهای شهربانی در طبقه پائین منتظرت هستند تا جواب رفتارت را بگیرند؟ بهروز پوزخندی زد و گفت: - خداراشکر غائله همینجا ختم شد. اگر به تیمارستان زنگ میزدند با دیدن شو امروزت، دیگر هیچجوره نمیشد متقاعدشان کرد که دست خالی برگردند. فردین دست به ک*مر طلبکار به من گفت: - فروغ مگر عقلت را از دست دادی که میخواهی زن این پسره مجنون شوی؟فردا میخواهد تقی به توقی بخورد مثل امروز یک چنین شوی دیوانهوار دیگری به بختت راه بیاندازد. حمید خونسرد گفت: - چنین نمیشود. امروز هم قصد چنین کاری را نداشتم وقتی به بابا گفتم فروغ را دوست دارم و دست از او نمیکشم مثل خروس جنگی به سرم پرید و مرا زیر مشت و لگد گرفت و باعث شد تحملم طاق شود و جنون مرا بگیرد. اتفاقاً این طوری بهتر شد؛ بالاخره همه از خر شی*طان پائین آمدند و این هم فکر خوبی برای متقاعد کردن آنها بود. نفسم را بیرون راندم و سری با تاسف تکان دادم. فردین تابی به سبیلش داد و خطاب به حمید گفت: - فکر میکنم روز تقسیم عقل به تو، یا عقلی نرسیده یا اگر هم رسیده، زیادی رسیده و انقدر استفاده نکردی که فاسد شده! صدای خندهی ما در هم آمیخت و حمید دستی به موهایش کشید و گفت: - مهم این است که آخرش ختم به خیر شد. بهروز مشتی به پشت او زد و گفت: - آواز دهل از دور خوش است. حالا خیلی هم به ختم بخیر شدنش خوشبین نباش.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…