ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان دیوهای بیگانه | نویسنده آیناز تابش
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="ساعت دار, post: 298800, member: 2044"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]جوزفی که سخت گیج شده است، از حرفهای آنها چیز زیادی متوجه نمیشود؛ اما میفهمد جملهی آخر براندا بسیار گزنده بوده، زیرا هری هریسون چنان سیلیای مهمان گونههای سفید و لاغر او میکند که دخترک جیغ بلندی میکشد و چند متر به عقب پرت میشود. سپس آهسته و اخمآلود، به سوی پیکر دخترک گام برمیدارد و کفش مردانه و تخت مشکی رنگش را روی ل*بهای خونین و صورتی او میگذارد. تحقیرآمیز به رد سرخ انگشتانش روی صورت همچون برف براندا مینگرد و همراه لبخند رضایتمندی طعنه میزند: - میخوای کی رو علیه من فریب بدی بِرا؟! خودم رو؟ اصلا فرض کن من رو هم گول زدی، فکر خودت رو چطور میخوای آروم کنی؟ حقیقت لعنتی رو چجوری از ذهن خودت پاک میکنی؟ حتی اگه خودت رو به آب و آتیش هم بزنی، باز هم همون موجود چندشی هستی که بودی. اشک بیاختیار از چشمان مشکی و غمزدهی براندا فرو میریزد. هقهق میکند و بخاطر گریه نفسش میگیرد؛ اما هنری راضی نمیشود به این حال بدش امان دهد. سرانجام هنگامی که میبیند رنگ صورت دخترک از شدت کمبود اکسیژن به کبودی میزند و جوزف زبانش بند آمده و نمیداند چه بگوید، کفش را از روی ل*بها و بینی او برمیدارد و بر آن موهای کهربایی بور و موجدار میگذارد. براندا بالافاصله شروع به سرفههای شدید و جنونآمیزی میکند و هقهقکنان نفسنفس میزند. بخاطر سرفهها، سرش بالا میپرد؛ موهای موجدارش زیر کفشهای هنری کشیده میشود و با احساس درد و سوزش ناشی از کنده شدن آنها جیغ بلندتری میکشد. چندین تار زلفهای طلافامش روی زمین میریزند و قفسهسینهاش وحشیانه زیر آن پیراهن حریر و نازک بالا و پایین میشود. وانگاه که براندا به اندازهی کافی میترسد و حساب کار دستش میآید؛ ساعتدار کاملا رهایش میکند و اجازه میدهد بلند شود. دخترک نیمهجان برمیخیزد و درحالی که هنوز به سختی نفسش بالا میآید و پی در پی سرفه میکند، دست ظریف و سفیدش را روی قلبش میگذارد. هنری هریسون چشمان سرخ و بیحالتش را به صورت برآشفتهی او میدوزد و با کشیدن دستی بر سبیل مدادیاش، سرد و جدی دستور میدهد: - امروز و شب حق نداری سر میز غذا حاضر بشی و همینطور اجازهی خو*ردن چیزی رو هم نداری. الان هم میای، میز رو آماده میکنی و برمیگردی به اتاقت و بیرون نمیای. این سخنان را درمقابل چشمان خشمگین و رنجیدهی براندا بر زبان میآورد و به سمت در مشکی رنگ گام برمیدارد؛ آن را باز میکند و آهسته خارج میشود. جوزف که خود را بلاتکلیف میبیند، بیخیال حال دختر میشود و دنبال ساعتدار راه میافتد. بیرون که میآید با راهرویی دراز مواجه میشود و دهها اتاق کنار اتاقی که چند لحظه پیش در آن قرار داشتند. تابلوهای متعدد پوشاندهشده با پارچههای مشکی و آویزان بر دیوارهای سنگی، حین پیمودن راه بسیار توجه جوزف را جلب میکند و سبب میشود او چند بار از ساعتدار عقب بیوفتد. سرانجام پس از مدتی قدم زدن روی فرش خاکستری و قدیمی راهرو به راهپله برج میرسند. جوزف حدس میزند طبقهای که در آن بودهاند، باید از طبقات آخر عمارت بوده باشد و با این فکر، تلقتلوقکنان از پلهها پایین میرود.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان دیوهای بیگانه | نویسنده آیناز تابش
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…