ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
Install the app
نصب
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
رسانه های جدید
کامنت های جدید بخش رسانه
جدیدترین آثار
آخرین فعالیت
رسانه
رسانه جدید
کامنت های جدید
جستجوی رسانه
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
مدال ها
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ثبت نام!
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان دیوهای بیگانه | نویسنده آیناز تابش
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="ساعت دار, post: 308499, member: 2044"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]بلامی با این حرف او بازدم عمیق و مخلوط به خندهاش را روی زمین سنگی_شنی فوت میکند و چشمان عسلیاش را کلافه به پایین میدوزد. مغزش تا چند لحظه جملات وقیحانهی هریسون را همانند یک ساندویچ غولآسا آهسته میجود که در هضم آن مشکلی پیش نیاید؛ اما سرانجام با تمام تحلیل و تعللهایش بدترین گزینهی ممکن را برمیگزیند: - بچه که بودی خیلی متانت و تواضع بیشتری داشتی. این را که میگوید ناگهان از فرق سر تا نوک پای هریسون همانند یک کتری جوش میسوزد. کتریای که با هر یادآوری داغتر میشود: تحقیر، تمسخر، تبعیض، ترحم، تحمل، تنهایی و تمام "ت"های منفوری که پس از سالها تشویق و تمجید از ذهنش پاک نشدهاند. برعکس، انگار هر "ت" تقدیرآمیز او را تشنهتر میکند. با تمام اینها شنیدن نام کودکیاش از زبان بلامی نسبت به هر فرد دیگری درد بیشتری دارد. بلامیای که اگر نبود "ت" ها گلوی هریسون را گرفته و خفهاش کرده بودند؛ نباید اذیتش کند. نهایت بدجنسیست که وقتی کسی عطش مرگ دارد زهر را از دستش بگیری و بعد از سالها بخواهی همان را به خوردش دهی؛ چون دیگر نمیتواند بخورد. انسانها اگر تنهایی بلند شدن و در انزوا دوام آوردن را یاد بگیرند دیگر نمیتوانند زمین بخورند؛ لیکن هر بار که پایشان به سنگ رنج میگیرد، سر جای خود ثابت میمانند ولی صد بار در دلشان آرزوی سقوط میکنند. مانند ماهی بیچارهای که آنقدر روی خشکی دست و پا زده که آبششاش به شش بدل شده است؛ اما تا ابد با دلتنگی دریا و زجر خلاءهایش نفس میکشد. هریسون دیگر نمیتواند در برابر طعنههای اطرافیانش اشک بریزد. به گوشهای خیره میشود و چشمانش را درشت میکند؛ تا قطرهها بر گونهاش نریزند. گویا تک تک سلولهای بدنش در یک جنگ وحشتناک روانی مشغول مقاومت مقابل دشمنی خیالیاند، دشمنی که در صد نفر و هزاران کلمه و میلیونها اتفاق چکیده شده است. خندهی هیستریکی میکند؛ دستی به سبیل مدادیاش میکشد و با حرصی که توسط پارچهی بیخیالی نمایشی پوشانده شده است پاسخ میدهد: - آدمها تغییر میکنن بلامی. طبیعیه من دیگه یه چاپلوس احمق نباشم که برای خودش کوچکترین ارزشی قائل نیست چون به بلوغ رسیدم و از دورهی به قول تو بچگی رد شدم. البته من هم بچگیم یه دوست خوب و فهمیده داشتم که به حرفهام گوش میداد... میدونی چیه؟ خیلی وقته ندیدمش... از وقتی اون گزافهگو و متملق این دولت و اون کلیسا شد و تبدیلش کردن به یه مرتجع قضاوتگر! تصمیم گرفتم با شخصیتی که دیگه نمیشناختم مثل تمام غریبههای دورم رفتار کنم و تواضع و متانتی نداشته باشم! عجیبه که من باید از این مسئله آزرده میشدم؛ اما طبق معمول تو گلایش رو میکنی.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان دیوهای بیگانه | نویسنده آیناز تابش
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…
بالا