ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان رماد حیات | بهاره رهدار
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Bhreh_rah, post: 283855, member: 2607"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]چشمهای قهوهای روشن، پر از خشمم را به صفحهای گوشی دوخته بود؛ تند راه رفتنش از روی عصبانیت باعث مشت شدن دست راستش دور موبایل شده بود که سر انگشتانش از روی فشار سفید شده بودند؛ نفس نفس زدنهایش از آن طرف دمای بدنش را افزایش داده بودند که باعث شده بود صورتش رو به قرمزی برود و پوست گندمیاش را سرخ کند. از ته کوچه تا سر کوچه را طی چند ثانیه طی کرد، هر باری که با گوشی نازنین تماس میگرفت، جوابی دریافت نمیکرد. بار آخری که تماس گرفت با صدای زنگ گوشی او، چشمهایش را از صفحه گوشی خود برداشت، و به دنبال صدا گشت. بلند کردن سرش مساوی شد با دیدن نازنین در حالت خم شده مانند رکوع با این فرق که یک دست بر روی زانو، یک دست تیکه داده شده به دیوار بود. به قدمهای تندش، تندی بیشتر داد که به وضوح دیگر داشت میدوید. با دیدن نازنین در این حال، علت عصبانیت خودش را، حرفهای چند دقیقه پیش را که شنیده بود به کل از یاد برد. حال جای عصبانیت نگرانی در تک تک حرکاتش شکل گرفت، چشمهای کوچک و بادامیاش جز نازنین، فرد سوم در کوچه را ندید، با سرعت از کنارش رد شد، با دو الا سه گام خود را به نزدیکی نازنین رساند. دستش را بلافاصله نوازشگر بر روی کمرش حرکت داد تا جویای حالش شود، نازنین متوجه او شد، اما همچنان به سنگینی نفس میکشید، و اشک از چشمهایش به شدت میبارید. مریم با نگرانی، که دیگر به جای چشمهای قهوهایش در صدای کمی مردانهاش موج میزد، پرسید: - خوبی؟ چرا رنگت مثل گچ شده؟ باز با خودت چیکار کردی؟ با یک حرکت زیر بازوی بدن نحیف نازنین را گرفت، به سمت سکوی بتنی کمی آن ور تر از درخت اسرارآمیز برد. مریم با ترس کوچه را بالا و پایین کرد، وقتی کسی را نیافت با لحنی آرامش بخش به نازنین گفت: - بیا بیا اینجا بشین تا غش نرفتی، روی دستم نموندی! و مشغول گشتن چیزی در کیفش شد. نازنین با غمی که انگاری شخص مهمی را از دست داده باشد از چشمهای گرد قرمز شدهاش، هنوز مرواریدهای سرازیر میشدند؛ غیرارادی و بدون اینکه خودش بخواهد، زندگینامه فردی را مشاهده کرده بود که اندک ربطی به او نداشت!پسر بچهای یا شاید بزرگسالی که توسط آن دروازه به سوی تاریکی رانده شده بود، چرا تاریکی؟ چرا آن دروازهای که در کابوسهایش میدید؟ اصلا واقعی بودند؟ این سوالهای بیجواب شناور در مغزش بودند، اما خیلی ماندگار نشدند چون نازنین به سرعت آنها را پس زد. کابوسهای خودش به اندازه کافی برای او درد آور بودند، دیگر نیاز به خاطره و کابوس دیگران نبود. آنقدر با خود کلنجار رفت که آرام زیر ل*ب باز با خود زمزمه کرد: - کابوسهای توی خوابم کم بود، حالا توی بیداری هم درگیر کابوس شدم. مریم که هنوز درون کیفش به دنبال چیزی بود با تعجب پرسید: _ جانم چیزی گفتی؟ نازنین با تکان دادن سر جوابی منفی به او داد، اشکهایش را پاک کرد، عصبی و با حرص شروع کرد به مرتب کردن موهای لختش که آزادانه دور او ریخته بودند، آزارش میدادند. مریم چندباری اصرار برای پرسیدن دلیل گریهاش کرد، اما نازنین فقط بهانههای بنی اسرائیلی میآورد! چه باید میگفت؟ خاطره یک آدمی که حتی به عمرش یکبار او را ندیده، را مشاهده کرده؟ اصلا کدوم خاطره؟ سرش را تکان داد تا دوباره طعمهای افکار پلیدش نشود، که سعی داشت او را قانع کند، واقعهای چند لحظهی پیش کاملا واقعی بوده است. مریم که متوجه انکار کردن نازی شد، با تک لبخند تلخ روی ل*بهای صدفیاش بیخیال بازجویی شد، چون اگر پرسیدن را ادامه میداد، نازنین به در حمله میزد. کارش همین بود اگر نمیخواست کاری را انجام دهد یا حرفی را بزند، حمله میکرد تا در دفاع بماند. مریم این را نمیخواست، البته نازنین هم قصد پرسیدن نداشت چون متوجه سکوت عمد و درگیری درونی چند روزه مریم شده بود، مریمی که همیشه در خانه، بر وجود آنها سر هر چیزی غر میزند، چند روزی ساکت است. مشخص است که موضوعی او را به خود مشغول کرده است. از این روی نازنین سعی میکرد، سوالی نپرسد، چنانچه که شاید مربوط به گذشتهاش باشد یا خانوادهاش، چون آنهای که در یتیم خانه چشم گشودهاند، واقعیتهای مطلوبی از گذشته در انتظار آنها نیست تا آیندهشان را به نابودی نکشد! به همین دلیل حرف زدن را تابع ارادهای خود مریم گذاشته است، نه پایه سوال کردنهای خودش چون، این کار فقط باعث میشد که او دروغ بشنود و این را دوست نداشت اما، در اصل طاقت شنیدن گذشتهای مریم را نداشت. سه حالت را برای یتیمهای مثل خودش بیشتر در نظر نمیگرفت. یک: یا ناخواسته بودند، آنها را نخواستند. دو: یا پدر و مادر پایین زاده بودند، پول نداشتند یا که معتاد بودند. سه: والدینشان مرده بودند. دزدی، اتفاقی، غیرعمد یا هر دلیل دیگری به هیچ عنوان در کت نازنین نمیرفت، اصلا به نظر اون چنین مواردی برای یک فرزند دور از خانواده فقط دروغی محض بود و تمام![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان رماد حیات | بهاره رهدار
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…