ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان رماد حیات | بهاره رهدار
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Bhreh_rah, post: 292506, member: 2607"] [SIZE=18px][FONT=Gandom] «رشت، ایران لحظهای قرار گرفتن سایه زمین روی ماه، وقع افسانهای مامو» دریا که قبل وقوع این اتفاق موجهایش را شکوهانه و آزادانه به ساحل میکوباند، همهای شنهای ریز و درشت را در خود اسیر میکرد، اما اکنون مثل موجودی زنده ترسیده بود؛ دیگر موجهایش را به آنها که هیچ حتی به ساحل ساکت هم نزدیک نمیکرد. انگاری برای چند دقیقهای دریا از جذر و مد افتاده بود. مهدیار و آناهیتا در نگاه نازنین در مرز نیم دایرهای دروازهای هاله شکل به رنگ قرمز قرار گرفته بودند. تمام هوش و حواس نازنین روی دروازهای بود که مانند شعلههای آتش در حال زبانه کشیدن بودند، شباهت زیاد به امری غیر واقعی خوابهایش داشت، همین او را از هرچیز دیگری رها کرده بود؛به هیچ عنوان آن نمایشی که بقیه را شوکه کرده بود را نمیدید. صحنهای زانو زدن مهدیار مقابل آنا با عجز و ناتوانی بسیار! مهدیار روی دو زانوهایش به شکل رکوع نشسته بود، دستهایش در کنارش آزادانه خشک شده بودند؛ اگر چند لحظهای پیش اشک از چشمان خون آلودش آرام سرازیر میشدند، حالا مانند باران تابستانی رشت از گونهها و فکهاش در حال ریزش بودند. مهدیار از میان دندانهایش جملههای را بارها، بارها تکرار میکرد، آن هم با لحن کاملا ترسیده، اما از پر شادکامی! آری با اینکه تمام حرکات بدنش نشان از تاسف و ترس را میدید یا حتی ببخش، ولی گفتارش نشان از شادی را میداد، شادی از یافتن سرورش: _ من رو ببخشید سرورم که نتونستم پیداتون کنم، من رو ببخشید! به هق هق افتاد، فریاد زد: _ من مستحق مرگم! من نتونستم از شما محافظت کنم شاهدوخت من! این جمله مانند پژواک صدا در مکانهای مرتفع از دهان مهدیار با چشمانی سرشار از مرواریدهای سفید تکرار میشد. آنا تکان نمیخورد او کاری نکرده بود، که باعث وقوع این رفتار مهدیار باشد. فقط از روی کنجکاوی پشت سرش قرار گرفته بود، تا علامت روی گردنش را کاوش کند، کمی معما حل کند اما، این رخداد غیرمنتظره کارآگاه بازیش را به پایان رسانده بود؛ نمیدانست چیکار کند، چه بگوید، اما این را در همان ثانیه اول سانحه فهمید که امکان ندارد، اصلا غیرممکن است آدم آن هم در این دوران، در ایران فردی را با سرور و صاحب خودش اشتباه بگیرد! پس آن تصویر روی کتابش واقعا روی گردن برادر آریا وجود داشت، او توهم نزده بود. همین که ل*ب گشود تا از مهدیار بپرسد من کیستم، چه صنمی با تو دارم، تا ببیند آیا اشاره به افسانه «مامو»میکند یا نه، اما دستش توسط یگانه کشیده شد، و از تیر راس نگاه مهدیار خارج شد. این بار یگانه در مقابل نگاه نوکر زانو زده قرار گرفت که رنگ چهره مهدیار ناخودآگاه مانند رنگ پوست آفتاب پرست، از عجز به خوف تغییر شکل داد؛حال دیگر در چشمانش نفرت، روی صورتش رگهای متورم از خشم به جای گریستن دیده میشد. از جا برخواست، بلند شدنش مساوی با تغییر رنگ دروازه در دیدگاه نازنین شد، دیگر سبز و آبی کابوسهایش یا قرمز چند ثانیهای پیش نبود اکنون سیاه بود، سیاه پر کلاغی![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان رماد حیات | بهاره رهدار
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…