ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زاغ و افعی | لیلیِت
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="lilieth, post: 304800, member: 6403"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]هوا چنان گرم بود که قطرات عرق مثل چسب دوقلو، پشت آنتونیو را به صندلی اتو*بو*س چسبانده بودند. وقتی اتو*بو*س در طوفانی از گرد و غبارِ زردرنگ توقف کرد، آنتونیو با اکراه بدنش را جلو کشید تا برخیزد. پیراهن آستینکوتاه آبی روشنی که پوشیده بود، لحظهای به طرز چندشآوری به بدنش چسبید و جدا شد. آنتونیو چهرهاش را در هم کشید و از اتو*بو*س پیاده شد. اتو*بو*س راه افتاد و حتی اوضاع ظاهرش را بدتر کرد، گرد و خاک به پیراهن خیس از عرقش چسبید و گل شد. آنتونیو گومز در کل مرد زشتی نبود؛ اما در آن شرایط، جانی دپ هم میتواند با یک گدا اشتباه گرفته شود. او مکزیکی تبار بود با پوست گندمگون و موها و چشمان مشکی. ابروان و مژگان مشکی پرپشتی داشت، تا حدی که مادرش همیشه با چاشنی چندین قربانصدقهی اسپانیایی، میگفت مژههای او دخترانه هستند. چمدان او کوچک بود، بیشتر شبیه یک کیف سامسونت قدیمی. احتمالا زمانی مشکی بوده. آنتونیو آه کشید و به راه افتاد. کتانیهای قدیمیاش روی آسفالت داغان ضربه میزدند. متلی که اتاقی در آن رزرو کرده بود، خیلی دور نبود، اما اول باید چمدانش را از روی نوار نقاله رد میکرد تا توسط سربازی که اصلا نگاهی به صفحه نمایش نمیکرد، وارسی شود. اتو*بو*س دیگری توقف کرد و موجی از گرد و خاک را به سر و روی آنتونیو پاشید. آنتونیو موهایش را با انگشتانش شانه کرد، اما در کمال تأسف فهمید که به خاطر عرق، کثیف و چسبناک شدهاند. موجی از افراد از آن اتو*بو*س پیاده شدند. آنتونیو خودش را در صف جا داد و پشت سر زنی با شلوار سیاه و کت سفید قرار گرفت که کیفی شبیه کیف او در دست داشت. آنتونیو لحظهای به این فکر کرد که باید حواسش باشد تا کیفش با کیف آن خانم قاطی نشود، و خوشحال بود که گوشهی کیف خودش یک خوردگی داشت. وقتی چمدانها را روی نوار نقاله قرار دادند، سرباز بدون این که توجهی به صفحه نمایش داشته باشد گفت: - همگی لطفا برین اونطرف و خلوت کنین، باربر چمدونها رو میآره. پشت در خروجی که درواقع یک گِیتِ بدون دیوار بود، منتظر ایستادند. آنتونیو از بیکاری به آدمهای اطرافش چشم دوخت. دو پیرزن که تخم مرغ آبپز میخوردند، یک مرد خیلی خسته، یک زن جوان با پیراهن گلگلی و شلوار گشاد زرد، و همان زن قدبلندی که کیفی شبیه کیف او داشت. آن زن شلوار و بلوز مشکی و کت سفیدی پوشیده بود و عینک دودی بزرگی چشمانش را میپوشاند. موهایی به رنگ بلوند توتفرنگی داشت که تا اواسط پشتش میرسیدند و آنها را پشت کتش رها کرده بود. وقتی آدامس میجوید، دندانهای سفیدش، میان ل*بهایی که برق ل*ب صورتی پررنگ داشتند، به چشم میآمدند. زیاد طول نکشید که باربر که چمدانها را روی یک چرخ باربری ریخته بود، پیدایش شد و هرکس بدون سر و صدا کیفش را برداشت. آنتونیو آن کیفی را برداشت که یک خوردگی کوچک داشت.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زاغ و افعی | لیلیِت
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…