ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زاغ و افعی | لیلیِت
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="lilieth, post: 305025, member: 6403"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]سوم شخص: مَگلین کلیر میتوانست صدای تپش قلبش را بشنود؛ انگار جایی کنار گوشش میتپید. بلند، کوبنده، مگلین تکتک ضرباتی که ماهیچههای قلبش در پاسخ به اضطراب به قفسه سینهاش میزدند، حس میکرد. نزدیک به یک ساعت از زمانی که در اتومبیلش درب چمدان را باز کرد تا نگاهی به شمشهای طلا بیندازد، میگذشت. در ترمینال، او هم به مردی که کیفی شبیه کیف او داشت توجه کرده بود. کیف مگلین یک خوردگی کوچک داشت و مگلین حواسش بود که کیف درست را بردارد. حتما هردو کیف خوردگی داشتهاند. مگلین تمام راه را در جست و جوی آن مرد که سر و وضع آشفتهای داشت، رانندگی کرد و حتی خطر کرد تا سراغش را از یک رهگذر بگیرد. رولان در صندلی عقب نشسته بود و با لهجه فرانسوی داغانش، دائم به اضطراب مگلین دامن میزد. پس از حدود سی دقیقه، مگلین بیهدف در جاده پیش میرفت. او در زندگی بیست و هشت سالهاش کارهای پراضطراب زیادی کرده بود، اما هیچ وقت تا این حد اضطراب نداشت. اگر آن کیف را گیر نمیآورد، به جای ان باید سرش را تحویل میداد. قضیه فقط چند کیلوگرم طلا نبود؛ زیر آن طلاها، دو کیلوگرم کریستال سفارشی جاساز شده بود که هر گرمش سه برابر کریستال معمولی قیمت داشت. وقتی با سرعت حدودا بیست کیلومتر بر ساعت از کنار پارکینگ متروکهای میگذشتند، رولان با صدای پسرانهاش -که هرگز قرار نبود به صدای یک مرد تبدیل شود- گفت: - هی، مگ، میشنوی؟ مگلین هم میشنید، برای همین ترمز کرد. صدای نعره میآمد، یک جیغ پردرد یک مرد که صدایش گرفته بود. مگلین گفت: - به نظرت الان خودمون بیشتر از اون تو دردسر نیستیم؟ ولش کن یکی کمکش میکنه آخر سر. لابد از این معتادهاست. خواست راه بیفتد که مرد لا به لای جیغهایش گفت: - مال من نیست! مگلین خشکش زد. رولان فکر او را خواند و گفت: - واقعا ممکنه؟ - این که اون باشه و اونها گرفته باشنش؟ آره. بیرون را نگاه کرد. چیزی مشخص نبود. مگلین به پشت گردنش دست برد و سنجاق فلزی را بیرون کشید. کلاهگیس بلوند توتفرنگی را با خشونت به کف ماشین پرتاب کرد، کلاه توری را در آورد و موهای مشکیاش را با انگشتانش شانه کرد. خنک شدن سرش به او این اجازه را میداد که فکر کند. درب ماشین را باز کرد و پیاده شد. رولان پشت سر او پایین آمد. او قدبلند و حدودا سی ساله بود، با دستان کشیده و موهایی که واقعا بلوند بودند. او پسرخاله مگلین بود که در فرانسه بزرگ شده بود. با تردید گفت: - مگ، وقتمون رو هدر میدیم اگه خودش نباشه. - اگه بود چی؟ مگلین اسلحهاش را در دستش بالا و پایین کرد تا از سنگینیاش مطمئن شود که پر است. سپس به طرف پارکینگ متروکه و آن فریادهای بدبخت راه افتاد. [/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زاغ و افعی | لیلیِت
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…