ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زمهریر بهمن | نویسندگان فاطمه السادات هاشمی نسب و مهسا فرهادی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="سادات.۸۲, post: 301207, member: 6523"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]ستاره سرش را تکان داد و هر دو به سمت ماشین دویدند. دخترها و پسرهای جوان همگی سراسیمه و وحشتزده از توی بار بیرون زده و به سمت ماشینهایشان میدویدند. آنقدری خیابان شلوغ شده بود که هر آن ممکن بود تصادف صورت گیرد. دقایقی نگذشت که درهای عقب ماشین باز شد. دنیل و دیاکو سریع سوار شدند و صدای نگران دنیل در کابین ماشین پیچید. - زود باش ستاره برو! ستاره پایش را روی گاز گذاشت و سریع از آنجا دور شد. شانسشان گرفت که ماشینی جلویشان نبود وگرنه به حتم گیر میافتادند، زیرا ماشینهای پشت سری به دست پلیس محاصره شده و جوانها گرفتار شده بودند. افسرها که دیدند یک ماشین با سرعت دور میشود، به دنبالش دویدند اما فایده نداشت، آن ماشین بنز شوخی بردار نبود. اِلای نفس در سینهاش حبس شده بود اما با پیچیدن ستاره در یک خیابان بزرگ و دور شدن از آن بار، آسوده نفساش را بیرون داد، دنیل خوشحال گفت: - ایول ستاره بهترینی عشقم! ستاره چشمکی از توی آینه برای دنیل فرستاد و گفت: - الان کجا بریم؟ دنیل آسوده به صندلی تکیه داد و همانطور که به بارش برف در تاریکی شب چشم دوخت گفت: - معلومه، عشق و حال! یه خونهی متروکه طرفهای ورزشگاه بزرگ آکسفورد میشناسم. برای شبمون عالیه! ستاره لحظهای سکوت کرد و به اِلای چشم دوخت، منتظر بود ببیند او حاضر است تا این اندازه پیش برود یا نه، اِلای اول متوجه نشد منظورشان چیست اما مدتی بعد شرمگین سرش را پایین انداخت. اندکی تعلل و سپس با شادی گفت: - دنیل آدرس بده، امشب عجب شبی بشه! ستاره با واکنش اِلای خوشحال طبق آدرس دنیل به سمت خارج شهر راند، در تمام راه صدای آهنگشان آنقدری بلند بود که گوش من هم سوت میکشید. اما آنها همچنان پر انرژی میرقصند و تکان میخورند. دو ساعت بعد، ماشین به جادهی نزدیک خانه رسید. بارش برف شدید شده بود و از آنجایی که جاده خاکی بود، گِل باعث میشد سرعت ماشین خیلی کم شود. دنیل خسته و کلافه از این وضعیت نوچی کرد و گفت: - اینجوری که تا سه ساعت دیگه هم نمیرسیم! ستاره خسته از این وضعیت سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و گفت: - باورم نمیشه اما ماشین گیر کرده! سپس خشمگین مشتی بر روی فرمان کوبید و گفت: - اینم جا شد؟ چرا باید جادش گِلی باشه؟! دنیل ابرویی بالا داد و حق به جانب پاسخ داد: - همینم که من جور کردم نه تو، خیلی ناراحتی باید خودت جور میکردی! ستاره ناگهان پوزخند زد و با طعنه گفت: - من که نیاز... صدای اِلای هر دویشان را به خود آورد و باعث شد توجه همه به او جلب شود. وحشتزده دستاش را روی قلباش نهاده بود و نفسهای عمیقی میکشید. ستاره نگران دست یخ کردهی اِلای را گرفت و پرسید: - دختر خوبی؟ چت شده؟ اِلای مضطرب به ستاره چشم دوخت و ل*ب زد: - من... خو... خوبم. ف... فقط... ناگهان رعد و برق عظیمی زد و باعث شد استرس در وجود اِلای بیشتر شود. چرا باید امشب این اتفاق میافتاد؟ چرا؟ اِلای وحشتزده دستش را به سمت دستگیرهی در برد. سریع از ماشین پایین آمد و به سمت کولاک دوید. آنقدری وحشتزده بود که نتوانست زیاد دور شود و درد در سرش پیچید. با ناامیدی روی زمین زانو زد. نگران کنارش ایستادم و به وی خیره شدم. اِلای دست لرزانش را روی دهانش گذاشت. زانوهای لختش از زیر پالتویش بیرونزده و سرمای برف را به پوستش تزریق میکرد. از درد بسیار، لبهی یقهی پالتویش را گرفت و آن را فشار داد. صدای ستاره گوشش را آزار میداد، صداها برایش تا بیانتها ادامه داشتند، آنقدری که دلش میخواست جیغ بزند و بگوید: - بذارین تو حال خودم باشم، بس کنین! اما نمیتوانست چیزی بگوید. نگران بود، نگران قدرتی که گاهوبیگاه گریبانش را میگرفت و تسلطی بر آن نداشت. در طوفان و رعد همیشه آبراهام کنارش بود تا قدرتش را کنترل کند اما اکنون او مایلها آنطرفتر خواب بود و اِلای اینطرف شهر تنها میان انسانها گیر افتاده بود! با دیدن چهرهی ستاره که جلویش زانو زده و محکم شانههایش را تکان میداد تا حرف بزند، لبخند خستهای زد. باید دوستش را آرام میکرد. باید... . ناگهان دردی در پشتش پیچید. آنقدر درد عمیق و زیاد بود که فریاد بلندی کشید. صدای بلندش هم ستاره و هم پسرها را متعجب کرد، او را چه شده است؟ دیاکو که گمان میکرد اِلای دارد از عمد مسخره بازی در میآورد، روی به دنیل با صدای آرام گفت: - عجب تحفهای واسم جور کردی، فقط قیافه داره![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زمهریر بهمن | نویسندگان فاطمه السادات هاشمی نسب و مهسا فرهادی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…