ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زمهریر بهمن | نویسندگان فاطمه السادات هاشمی نسب و مهسا فرهادی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="سادات.۸۲, post: 301216, member: 6523"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]آبراهام با چهرهای جدی و مصمم به حرفهای جرجیس گوش میداد. سرش را تکان داد و منتظر ادامهی حرفهایش شد. - شاید اگر چند صد سال قبل تصمیم میگرفتی این کار رو بکنی، امیدی برای شکست اهریمن بود؛ اما الان... آبراهام چهرهاش مصممتر از قبل شد و با لحن کوبندهای گفت: - جرج، من میخوام این کار رو بکنم پس الکی روی اعصابم یورتمه نرو؛ پشتمی یا نه؟ جرجیس ایستاد و اندکی تأمل کرد. دست آبراهام روی هوا بود و امید داشت رفیق دیرینهاش در این راه تنهایش نگذارد. جرجیس چانهاش را خاراند و ل*ب زد: - اما آخه... یک تای ابروی آبراهام بالا پرید و گفت: - اما و آخه نیار، هستی یا نه؟ اِلای و ستاره مشتاقانه منتظر جواب جرجیس بودند و جرجیس در یک دوراهی مضحک گیر افتاده بود. از طرفی او نگرانی ای دربارهی گله نداشت زیرا یک امگا بود که همیشه از گله جدا میگشت، اما نگران اتفاقات پیش رو بود، آیا از اهریمن میترسید؟ بالاخره پس از گذشت چند دقیقهی بسیار طولانی دست دو مرد درون هم قرار گرفت و این شد آغاز سفر چهارنفرهی آنها؛ سفری خطرناک که هیچکس تا به حال از آن زنده باز نگشته است. پیادهروی طولانیای بود. اِلای و ستاره از درد پا دیگر توان راه رفتن نداشتند؛ اما هیچکدام جرأت نمیکردند غرغر کنند. وگرنه آبراهام آنها را بیتردید باز میگرداند. ساعتها گذشت تا آنکه با رسیدن به یک در عجیب چوبی بزرگ که در مرکز جنگل بود، از حرکت ایستادند و ستاره خیره به آن در کنجکاو پرسید: - اینجا کجاست؟ همهجا شبیه این فیلم ترسناکها شده، کمکم داره برگهام میریزه! اِلای از اینحرف ستاره خندید و هر دو با تعجب و کنجکاوی بسیار به در که در میان جنگل بدون هیچ مرز یا دیواری پابرجا ایستاده بود، نگاه کردند. ستاره ترس را کنار گذاشت و حس کنجکاویش را پرورش داد، پیش رفت تا در را بگشاید و مدام پشت در که چیزی جز جنگل نبود را نگاه میکرد. آبراهام نگاهش بر روی سر در ثابت مانده بود و خاطرات با شدت به ذهنش هجوم میآوردند. نگاه آبرهام خیره بود و اِلای هم دست کمی از او نداشت. جرجیس زمانی که متوجهی شدت قلیان جادو در وجود آبراهام شد دستش را با ضرب بر پشت او کوبید و شاد گفت: - بالاخره رسیدیم، اینم از جهان جادو، حضور دوبارهی بکاموها واقعا که خبر فوقالعادهای هست. آبراهام بالاخره از سر در چشم گرفت، نگاهش را به زمین دوخت و سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. ستاره اما همچنان در حال زور زدن برای باز کردن دری که به همین سادگی باز نمیشد بود. جرجیس از تقلای بیجای ستاره خندهاش گرفت و با نیروی جادویی خود در چوبی غولپیکر که رویش ریشههای تنومندی رشد کرده بود را باز کرد. ستاره با دهان باز به در گشوده شده نگاه کرد و با بهت گفت: - اینهمه زور زدم باز نشد، چطور بدون اینکه حتی بهش دست بزنی بازش کردی؟! آبراهام بیتوجه به ستاره و با افکار پریشان که از یادآوری خاطراتش نشأت میگرفت، داخل شد و جرجیس نیز با پوزخند از کنار ستاره گذشت. ستاره از بیتوجهی جرجیس و آبراهام کلافه شد و پشت چشمی نازک کرد. اِلای که از حالات ستاره خندهاش گرفته بود خود را به کنار او رساند و زمزمه کرد: - دختر خوب آخه چرا اینقدر هَوَل بازی درمیاری؟ چشمان ستاره گشاد شد و اِلای ادامه داد: - ببین خوشگلم این دروازهی ورود به دنیای جادوست و برای ورود به اونجا حتما باید جادو داشته باشی؛ در واقع این دروازه فقط با جادو باز میشه. ستاره با تمسخر دوباره اَدای اِلای را در آورد و گفت: - ببین خوشگلم... ایش مگه من بچم! اِلای قهقهای زد و ستاره روی از او گرفت و وارد جهان جادویی که آنطرف در دیده میشد، گشت. اِلای نیز خندان او را دنبال کرد و هر دو پشت سر پسرها به راه افتادند. در بدو ورود به جهان جادو هالهای سفید که از برخورد دو نیروی قوی محافظ جنگل انفورت و جادوی آبراهام و جرجیس بود دورتادور آنها را فرا گرفت. گیاهان جادویی با هر قدم دو مرد خم میشدند و گویی در برابر آنها سر تعظیم فرود میآوردند. هر بار بیش از پیش شیفتهی این مکان شگفتانگیز میشوم. در حین راه رفتن بودیم که حواسم به ستاره جلب شد. دهانش باز مانده بود و با تعجب اطراف را نگاه میکرد. من هم با خنده چشم از او گرفتم و نگاهی به اطراف انداختم. گلهای نورانی سرتاسر مسیر را روشن کرده بودند، آدمکهای کوچک بالدار از اینسو به آنسو پرواز میکردند و درختان با چهرهی چروکیدهشان به عابران نگاه میکردند. ستاره از خستگی و ذوقی که برای بیشتر دیدن این صحنه داشت، بر روی زمین نشست و بهانه گرفت. - من دیگه نمیتونم ادامه بدم، شما رو به مقدسات قسم بشینین یه کم استراحت کنیم و از این صحنه با شکوه لذ*ت ببریم! آبراهام با دیدن چهرهی خستهی ستاره نیمنگاهی به اِلای انداخت، او نیز بیحال بود اما بخاطر جادویی بودن، کمتر از ستاره انرژی مصرف کرده بود. آبراهام کنار اِلای نشست، بطری آبی از کولهاش خارج کرد و جلوی دهان او گرفت. در حال نگاه کردن به آبراهام و اِلای بودم که از پشت بوتهها شخصی نظرم را جلب کرد. با اشتیاق از میان بوتهها عبور کردم و به سمت شخص مورد نظر رفتم. دختری با موهای بلند طلایی رنگ کنار یک برکه نشسته بود. دخترک با چشمهای شفافش که شبیه دو تیلهی زمرد بود از پشت بوتهها آبرهام و اِلای را نگاه میکرد. لباسی از جنس پرهای سبز رنگ بر روی پوست سفیدش خودنمایی میکرد و پاهای کشیده و بدن بینقصش را در معرض نمایش گذاشته بود. در کنار گوشش پریهای کوچک با صدای نازک حرف میزدند و او هیسهیس کنان سعی داشت توجهاش فقط به آبراهام و اِلای جلب باشد. در واقع مسیر نگاهش اِلای نبود؛ او مستقیماً آبراهام را کاووش میکرد! چشمهایم را نازک کردم تا از قضیه سردربیاورم. دخترک ملکروی با صدای آهنگینش در گوش پری کوچک ل*ب زد: - چقدر جذابه، از کجا اومده؟ پری در حالی که دور سر دختر بالبال میزد با صدای نازکش گفت: - چند دقیقه پیش وارد شدن، شبیه یه رویا بود باید میدیدی چه هالهی قدرتمندی داشتن! دختر ل*بهای صورتی رنگ خوش فرمش را به دندان کشید و زمزمه کرد: - نفهمیدی برای چی اینجا اومدن؟ پری اندکی مکث کرد و سپس جواب داد: - اونطور که از حرفهاشون فهمیدم دنبال دانای پیر میگردن. اون یکی دختر کناریش هم خواهرشه! دختر لبخند دنداننمایی زد و در حینی که ناز از حرکاتش میبارید از جایش برخاست. انعکاس تصویر خود را در آب نگاه کرد و گفت: - میخوام بهش نزدیک بشم؛ پسره خیلی جذابه، اما فکر کنم بهتره تبدیل بشم![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زمهریر بهمن | نویسندگان فاطمه السادات هاشمی نسب و مهسا فرهادی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…