ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زمهریر بهمن | نویسندگان فاطمه السادات هاشمی نسب و مهسا فرهادی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="سادات.۸۲, post: 301393, member: 6523"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]آبراهام با شنیدن نام محافظ و فهمیدن آنکه سولار، یکی از محافظهای سرزمین جادوست که در حاشیهی مرز نگهبانی میداده است، سریع چشمهایش را بست، شاه بالش را احضار کرد و در کسری از ثانیه شمشیری فولادی و جادویی در دستش ظاهر شد که در انتهای دستهی آن یک شاه بال نقرهای قرار داشت. آبراهام با خشم آن را به سمت سولار گرفت و جرجیس را به کناری پرتاب کرد، با خشم و نفرت به سولار خیره شد و گفت: - شما محافظها به اسم محافظت خاندان من رو قتل عام کردین، چطور میتونین اینقدر رقتانگیز باشین؟ سولار پوزخند زد و با تمسخر جواب داد: - فکر میکنی نمیتونم بکشمت؟ تو بکامویی درست، اما فقط یکی هستی! جرجیس به اطراف نگاه کرد و با تعجب گفت: - اما شما هم که یکی هستی! سولار با همان پوزخند، جادویش را احضار کرد و جوابی نداد، در واقع پیامی برای محافظها فرستاد تا آنها را به اینجا بکشاند. اکنون تنها کاری که باید میکرد این بود که آنها را معطل کند تا بقیه برسند! پس با تکان دادن شمشیرش در هوا، آبراهام را تحریک کرد. - مشتاقم قبل از مرگت ببینم چقدر میتونی جلوی یه محافظ جادو، دووم بیاری! آبراهام پوزخندی از روی تمسخر زد و گفت: - نمیخوام بکشمت، فقط باید ما رو پیش دانای پیر ببری! اِلای نگران از این وضعیت، اندکی جلو آمد که نگاه نفرتانگیز سولار روی او افتاد، اِلای ترسیده بود اما خطاب به آبراهام گفت: - برادر من، من میتونم... سولار با خشم فریاد زد: - دوتا بکامو، اونم یکی از شماست! آبراهام که لحظهای احساس خطر کرد، اِلای را به عقب هول داد و با خشم پاسخ داد: - اون هنوز جادوش فعال نشده، با کشتن اون فقط رذل بودن خودتون رو نشون میدین! اون خطری نداره نه برای شماها! ستاره که به شدت ترسیده بود و تا کنون تنها مشاهدهگر بود، اینبار جلو آمد. کنار آبراهام ایستاد و با ترس به سولار خیره شد. طاووسی که تا چندی پیش گمان میکرد خیلی مهربان است، اکنون میدید چگونه میتواند از یک هیولای رویایی هم بدتر و ترسناکتر باشد! سولار نگاهش را به ستاره داد، جادویی درون او احساس نمیکرد، ستاره ل*ب زد و با نگرانی گفت: - اِلای دوستمه، ما... ما از جهان طبیعی اومدیم. ا... اگر مجبور نبودیم نمیومدیم. آبراهام و اِلای هم مجبور به برگشتن شدن! سولار با اخم به ستاره خیره بود، ستاره که دید سولار حرفی نمیزند و واکنشی تا کنون نداشته است، مصممتر شد و ادامه داد: - آبراهام و اِلای نمیخواستن بیان، جرجیس و منم همینطور اما چارهای نداشتیم، فصلها توی سرزمین ما از بین رفتن، تنها فصلی که مونده زمستانه، تا قبل از اینکه وارد اینجا بشم فکر میکردم فصلهای دیگه تنها رویای آدمها هستن! به اینجا که رسید، بغض گلویش را گرفت. با لحن آلوده به اندوه ادامه داد: - من تا حالا آسمون پر ستاره رو ندیده بودم، چون همیشه هوا ابری بود. تا حالا چمنهای به این زیبایی رو ندیده بودم، چون همیشه سرزمینمون برفی بود و تموم گیاهان خشک شده بودن! درختها هیچوقت سرسبز نبودن، فقط چوبهای خشک شدهای هستن که روشون برف نشسته... بغضش شکست و با گریه ادامه داد: - شماها اینجا جادو دارین، همیشه دارین کنار خانوادههاتون زندگی میکنین و از طبیعت لذ*ت میبرین، اما ما چی؟ اهریمن اگر براتون مهمه پس چرا کاری نکردین؟ فصلهای ما رفتن، اما هیچ تغییری توی جهان شماها اتفاق نیوفتاده! آبراهام که میدید چگونه هالهی جادویی سولار دارد فروکش میکند، از گاردش پایین آمد و با اخم به او خیره ماند. سولار اندکی آرامتر شده بود، اما هنوز هم نمیتوانست قبول کند دو بکامو در جهان جادو آزادانه راه بروند، پس با حفظ خشم گفت: - تو و اون گرگ میتونین برین، اما این دو تا بکامو باید کشته بشن. به سختی تونستیم نسل بکامو ها رو ریشهکن کنیم اگر این دو تا... آبراهام که مجدد به یاد گذشتهی خونین طایفهاش افتاده بود، شمشیرش را بالا برد، با تمام قدرت به سولار آن طاووس رذل حمله کرد و فریاد زد: - خودم میکشمت حیوون پست! به این ترتیب تمام حرفهای ستاره پوچ گشت و مبارزهای میان آندو شروع شد. آبراهام با تمام قدرت میجنگید، شمشیرش را بیمهابا بر سر و گردن سولار میزد و او به سختی دفاع میکرد. لحظهای غفلت برابر با مرگ بود. آبراهام و سولار میجنگیدند و اینطرف اِلای گریه میکرد. ستاره او را در آغو*ش گرفت بود و نگران همراه با جرجیس به صحنهی نبرد نگاه میکردند. جادوی هر دو طرف قوی بود، اما به وضوح میدیدم که آبراهام قدرت بیشتری داشت، اما سولار هم جادوی دفاعی خوبی داشت. ولی طولی نمیکشید که کم میآورد. آبراهام نیز رحمی نمیکرد، به حتم اگر دفاع سولار شکسته میشد مرگ در انتظارش بود. ستاره با ترس ل*ب زد: - چرا تمومش نمیکنن؟ الان گذشته مگه بر میگرده؟ جرجیس اندوهگین نیمنگاهی به ستاره کرد و ل*ب زد: - این برای شما آدمها درکش سخته. ستاره خشمگین به جرجیس نگاه کرد و غرید: - پس یه جوری بگو که من آدم هم بفهمم! جرجیس آهی کشید و سرش را تکان داد. ل*ب زد: - شما آدمها خانواده دارین، ما گرگها گله ولی بکاموها، طایفه یا خاندان دارن. ستاره سرش را تکان داد و گفت: - ماهم داریم، خاندان بعد طایفه و بعد خانواده، یه کُلونی بزرگ. جرجیس سرش را تکان داد و خیره به مبارزهای که تنها صدای برخورد شمشیر هایشان به گوش میرسید ادامه داد: - شما آدمها آخرش میمیرین و در جهان دیگهای بهم میرسین. اما اینجا، موجودات ابدی هستن و وقتی بمیرن برای همیش نابود میشن. دنیای بعد از مرگی برای جهان جادو وجود نداره. ستاره لحظهای در فکر فرو رفت و سپس ناراحت به آبراهام چشم دوخت. خواست حرفی بزند که صدای پر از درد اِلای به گوش رسید: - یعنی دیگه هرگز نمیتونه خانوادمون رو ببینه، من هرگز نمیتونم مادر و پدرم رو ببینم؟ گریهاش بیشتر شدت گرفت و دستهایش را روی صورتش نهاد. ستاره سرش را پایین انداخت و ل*ب زد: - تا حالا بهش فکر نکرده بودم. اون سال... چی شد؟ سرش را بالا آورد و به جرجیس خیره شد. اِلای نیز سرش را بالا آورد خطاب به جرجیس با گریه گفت: - آره، اون سال واقعا چی شد؟ برادر هیچوقت برام نگفت! جرجیس غمگین به آبراهامی که سعی داشت آن طاووس را هر طور که شده بکشد، خیره شد. زمزمه کرد: - اون سال، آبراهام تازه بیست سالش شده بود. جادوش تازه فعال شده بود. داشت تمرین میکرد تا جادوش رو قوی کنه، تهذیب میکرد و هر شب به شکار میرفت تا قویتر بشه. نگاهی به اِلای انداخت و ل*ب زد: - تو تازه اون سال قرار بود از تخم بیرون بیای. دوباره به نبرد خیره شد و ادامه داد: - بکاموها خیلی قوی بودن، یکجورهایی هم پادشاه تمام نژادهای جغدسانان بودن و هم بخاطر قدرت هیپنوتیزم، هیچ جادویی جلودارشون نبود. [/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زمهریر بهمن | نویسندگان فاطمه السادات هاشمی نسب و مهسا فرهادی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…