ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زمهریر بهمن | نویسندگان فاطمه السادات هاشمی نسب و مهسا فرهادی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="سادات.۸۲, post: 301403, member: 6523"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]از همدیگر جدا شدند و با خیره شدن به همدیگر، جرجیس به سمت در قدم برداشت، دستی در هوا برای آبراهام تکان داد و با شوخی گفت: - شمال هوا خیلی سرده، لباس گرم یادت نره جغد برفی! با حرفش آبراهام به خنده افتاد. جرجیس نیز خندید و با بسته شدن در، آبراهام تنها گشت. به سوی پایهی شمشیرش رفت، آن را برداشت و خیره به تیغهی براق آن ل*ب زد: - تا آخر این ماه، یا فصلها به جهان بر میگردن، یا تاریکی جهان رو در بر میگیره! نگران به ارتشی که با صد هزار نفر مخفیانه راه افتاده بود، خیره شدم. اِلای و ستاره خوشبختانه جزوی از سربازهای پیشتاز نبودند و دو روز دیگر با ارتش اصلی میرفتند. اما جرجیس، نگران او هستم. امیدوارم بتواند مرگ را دور بزند! ارتش پیشتاز، در سکوت زیر نور ستارگان به سمت شمال میرود، از این بالا به رفتنشان خیره شده و آرزو میکنم پیروز بازگردند. *** جرجیس با جدیت بر روی اسبش نشسته بود، حتی ذرهای ترس در وجودش احساس نمیکنم. تپشهای قلبش منظم است؛ اما... اما چیزی درونش است، حسی غریب که تا قبل از این حسش نکرده بود. به درون چشمهایش خیره شدم، این احساس غریب چیست؟ در عمق چشمهایش چیزی میبینم؛ درستتر بگویم، کسی را میبینم. دخترک آدمیزادی که با قلب مهربانش آرامآرام در قلب یخی جرجیس لانه کرده بود. اما او همچنان سعی داشت بر روی آن حس غریب سرپوش بگذارد. رفتهرفته هوا گرمتر میشد. سنگینی حضور اهریمن سربازان را کلافه کرده بود. مسیر جنگلی تمام شد و لشکر جرجیس اکنون در بیابان و زیر نور مستقیم کهکشان جادویی، به راه رفتنشان ادامه میداد. آسمان شب در بیابان زیباتر از هر زمانی است. جرجیس نگاهش را به کهکشان دوخت. نقطههای نورانی با رنگهای مختلف آسمان را بسیار رویایی کرده است و جرجیس در دل آسمان خاطراتش را مرور میکند. لرزشی محسوس تمام تنم را فرا گرفت، چرا رفتن جرجیس آنقدر غریب و غمانگیز است؟! امیدوارم حس من غلط باشد. بر خلاف میلم باید سری به آبراهام بزنم، او نیز باید در حال مقدمات آماده سازی سفر باشد. چشمم را بستم و قصر بیکاک را تصور کردم، در چشم بر هم زدنی خود را درست وسط حیاط قصر دیدم. جوش و خروش در میان سربازان برپاست. همه در حال آماده شدن برای بزرگترین نبرد دنیا بودند. در میان سربازان قدم زدم که نگاهم بر روی دو سرباز ثابت ماند، به قیافهی خندهدارشان نگاه کردم و با تأسف سرم را برای اِلای و ستاره که خود را در میان بقیهی سربازان جا کرده بودند، تکان دادم و به سمت قصر به راه افتادم. آبراهام هنوز با رؤسای قبایل درون تالار حرف میزد و از آنها نظر خواهی میکرد. ساعتها به حرف زدن، چیدمان سربازها و بررسیهای نهایی با فرماندهان گذشت تا اینکه بالاخره زمان رفتن پس از دو روز فرا رسید. آبراهام دلش میخواست قبل رفتن سری به اِلای بزند؛ اما با این تصور که بهتر است در حال خود باشد راهش را به سمت حیاط کج کرد و از قصر خارج شد. لشکرش در حیاط ایستاده بودند تا از حرفهای فرماندهشان روحیه بگیرند و آبراهام این را به خوبی میدانست. اما خندهدار بود که خود بیشتر نیاز به روحیه داشت! بالای پلههای منتهی به ورودی قصر ایستاد و حیاط قصر را که پر از سرباز بود نگاه کرد. کمکم صدای حرفزدنها و همهمهی سربازان خاموش شد. آبراهام صدایش را صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد: - امروز قراره اتفاق بزرگی بیوفته. اهریمن چند صد ساله که خون مردم ما رو میریزه. آسایش از مردم ما و حتی از مردم عادی که در سرزمین طبیعی زندگی میکنن سلب شده. مردممون دونه به دونه تسخیر میشن. الههها نفس آخرشون رو میکشن و این ماییم که باید نجاتشون بدیم. در میان جمعیت؛ نگاه سولار را دیدم که محو تماشای آبراهام بود، درون چشمهایش میدرخشید و قلبش همراه با جادو میتپید. سرش را کج کرد و دستش را بر روی موهای بافته شدهاش کشید. آبراهام صدایش را بالاتر برد و با قدرت ادامه داد: - امروز ما با همبستگی، تلاش و قدرتی که در کنار هم بهش دست پیدا کردیم اهریمن رو شکست میدیم. صدای فریاد سربازها بلند شد. همه نیزه و شمشیرهایشان را بالا برده بودند و فریاد میزدند. دقایقی گذشت، سربازان آرامآرام به سمت محل نبرد به راه افتادند. مردم برای بدرقه آمده بودند و سربازها با خانوادههایشان خداحافظی میکردند. غمگین در میان راه ایستاده بودم و به مادران و پدرانی که بچه هایشان را با درد در آغو*ش میکشیدند خیره بودم. شاید زنده بازگردند و شاید هرگز دیگر آنها را نبینند. مطمئنم که همه به خوبی آگاه هستند، آهی کشیده و به سربازهایی که ایستاده درون صفهای منظم به جلو پیش میروند توجه میکنم. ستاره و اِلای در ردیف صد و پنجاه ارتش جادو ایستادهاند. ستاره از ترس مدام برای دستشویی رفتن از سپاه خارج میشود و اِلای از حرکات خندهدار او ریسه میرود. من نیز خندهام گرفته است، دخترک انسان بیچاره، حق دارد! دقایق از پس ساعتها میگذرند و ارتش پیشتاز به فرماندهی جرجیس، فردای آن روز چند صد کیلومتر جلوتر از لشکر آبراهام، راه را به پایان رسانده بودند. چادرها برای استراحت سربازان برپا شده بود. خورشید در حال طلوع بود ولی صحنهی زیبای طلوع، بر خلاف جاهای دیگر اینجا جور دیگری است. همهجا تاریک است و تنها نور کمی به عنوان خورشید قابل مشاهده است. هوای اینجا به شدت مسموم شده و سربازها مدام سرفه میکنند. گیاهی رویت نمیشود، یخ سیاه همهجا را فرا گرفته و اوضاع جالبی نیست. جرجیس چند جاسوس را شبانه برای ارزیابی موقعیت به مقر اهریمنان فرستاده بود؛ اما هنوز خبری از آنها نیست. گرگ جوان برای جان سربازانش نگران بود و این اضطرابش را بیشتر میکرد. [/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]از سوی دیگر میترسید با گیر افتادن جاسوسان، شانس غافلگیری از سپاهش سلب شود. تصمیم گرفتم خودم سری به مقر اهریمن بزنم تا از حال سربازان با خبر شوم. جرجیس محکوم به انتظار بود اما من که نیستم! بنابراین به سوی مقر پا تند کردم و از بالای کوه یخی به سپاه اهریمن چشم دوختم. مکان عجیبی است، چند کوه یخی بلند درهای عمیق را ایجاد نمودهاند و ارتش اهریمن درست در ته دره اردو زده است. هر کسی با دیدن این صحنه میفهمید این یک تله است. اهریمن چگونه کل ارتشش را درون یک دره زندانی کرده تا سپاه آبراهام آنها را قلع و قمع کنند؟ بدنم از دیدن آنهمه موجود عجیب و ترسناک لرزید. بالای تخت فرماندهی شخصی را دیدم. لبم را به دندان کشیدم و با دقت بیشتری نگاه کردم. خودش است، او را میشناسم؛ مگر میشود آن هی*کل فربه را از این فاصله ندید. نامش اُزار است، دیو سیاهی از خاندان سیازو که برای اهریمن کار میکند و یکی از فرماندهان مورد اعتماد و قدر ارتش اهریمن است! چشمهایش از سفیدی برق میزند و دو شاخ بلند و تیز شبیه شاخ گاومیش بر روی سرش خودنمایی میکند. زرهای از جنس طلای سیاه رنگ بر تن دارد؛ ناخن پاهایش به بلندی یک درخت و به تیزی شمشیر است. از همه عجیبتر آن شی فلزی دور گردنش است که اگر اشتباه نکنم شبیه یک کلید است. اما کلید کجا؟ افرادش نیز دست کمی از خودش ندارند. بعضیهایشان چند سر دارند، یکی که درست کنار اُزار ایستاده سری شبیه به عقاب دارد، پاهایش شکل آدمیزاد است اما روی چهار دست و پا راه میرود. از آنهمه زشتی منزجر شدم، ترس درونم لانه دوانده اما باید آن دو جاسوس را بیابم. نفس عمیقی کشیده و از میان لشکر مور و ملخ اهریمن گذشتم. اطرافم را نگاهی انداختم و با اخمهای درهم به سمت اُزار پیش رفتم. با حفظ فاصله از موجودات عجیب جهنمی درست به مرکز سپاه رسیدم. با تعجب به زمین چشم دوختم. نگارههای باستانی روی سنگهای زمین نقش بسته و یک دایرهی بزرگ را تشکیل داده است. در مرکز دایره، سوراخی دیده میشود، به نظرم شبیه به یک قفل است. باید چیزهای مهمی درون این گاوصندوق طبیعی حبس باشد که این سپاه عظیم را برای حفاظت از آن به این دره فرستادهاند، پس یعنی این تله نیست! هست؟ نمیدانم.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]نگاهم را برای آخرینبار بین سپاه اهریمن چرخاندم اما جاسوسهای جرجیس را ندیدم؛ پس با دست خالی به سمت سپاه جرجیس بازگشتم. به محض ورودم به چادر جرجیس، سه مرد را میبینم که در حال گزارش دادن به او هستند. پس آنها پیشتر از من بازگشتهاند. - از نظر تعداد یک به چهاریم؛ اما بیشتر افرادشون در حال خوشگذرونی هستن. ما دیدهبانهاشون رو دور زدیم. از نظر موقعیت ما برتری داریم؛ میتونیم با کمک گلولههای آتش فلجشون کنیم و بعد به سمتشون حملهور بشیم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زمهریر بهمن | نویسندگان فاطمه السادات هاشمی نسب و مهسا فرهادی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…