ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زمهریر بهمن | نویسندگان فاطمه السادات هاشمی نسب و مهسا فرهادی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="سادات.۸۲, post: 301404, member: 6523"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]جرجیس با قیافهی متفکر به زمین خیره بود، هرچند کمی بعد گفت: - فکر کنم بدونم چرا توی دره خودشون رو اسیر کردن. اطراف رو چک کردین؟ ممکنه بقیهی افرادشون پشت کوه کمین کرده باشن. مگان سرش را به چپ و راست تکان داد و با احتیاط در جواب گفت: - تا شعاع ده کیلومتری موقعیت، هیچ نیروی اهریمنی دیده نشد. جرجیس سرش را تکان داد و متفکر ل*ب زد: - همینطوریش هم تعدادمون خیلی کمه. موقعیت خوبی نداریم و اگه دست نجنبونیم سپاه اصلیشون از راه میرسه. پس این کارو میکنیم... جرجیس و مشاورهایش مشغول کشیدن نقشهی جنگ شدند و آبراهام با سرعت به سوی آنها میتاخت. ساعتی بعد لحظهی نبرد رسید. سپاه جرجیس با یک نقشهی بینقص گلولههای آتش را ابتدا به درون درهی یخی پرتاب کرد. سپاه اهریمن زیر باران آتش گیر افتاده بودند. همهچیز درست پیش میرفت تا اینکه اُزار با جادوی سیاهش سپری بزرگ بر روی دره کشید. سپری شیشهای که هالهای از جادوی سیاه داشت. جرجیس قدرت گویهای آتش را بیشتر کرد تا بتواند سپر جادویی اُزار را بشکند. صدایش را بالا برد و فریاد زد: - گروه بتا با کمک نیروی جادوییتون سپر رو بشکنین و گروه امگا قدرت گلولههای آتشین رو بیشتر کنید. رئیس قبیلهی موشهای صحرایی، سیتا که با جرجیس همراه شده بود به گروهش دستور داد تا پشت نیروی گرگها بایستند و منتظر شکست سپر باشند. به محض سقوط سپر، آنها آماده بودند تا ارتش اهریمن را به نیستی بکشانند! ساعتها طول کشید تا بالاخره سپر اهریمن شکسته شد و حالا زمان نبرد تن به تن بود. به محض خورد شدن سپر و ریزش شیشه مانندی از زراتش بر زمین، افراد جرجیس از دره پایین رفتند و فریاد کشان، تنبهتن با دیوهای اهریمنی روبهرو شدند. جرجیس با هر حرکت شمشیر یک اهریمن را میکشت. هرجومرجی بر پا شده بود. ترس و نگرانی، شکوه و جمال، نمیدانم اصلا چه حسی داشت! گرد و خاک از دره بلند میشد و رفتهرفته تعداد سربازهای هر دو سپاه کم و کمتر میشدند. نگران بودم، اهریمنان از انتظار افراد جرجیس قدرتمندتر بودند و وحشیانه گله را شرحهشرحه میکردند. انگار که هیچ ترسی از مرگ نداشتند! جرجیس با بیرون کشیدن شمشیرش از قلب یک دیو گاو مانند، لحظهای از حرکت ایستاد و به لشکرش نگاه کرد؛ اما این... . چرا تنها گرگها را در میدان نبرد میدید؟ مگر نه اینکه لشکر موشهای صحرایی نیز باید همراه با آنها پای به میدان نبرد میگذاشتند؟ نگاهش به بالای کوه افتاد و سیتا را نوک قله یافت که با سپاهش ایستاده بود و پوزخند زنان نبرد را مینگریست. در آن لحظه که نفسنفس میزد و سلاخی شدن گلهاش را میدید دریافت آن جاسوس اهریمن سردستهی موشهای صحرایی بوده است! کسی که در تمام مدت درست در مرکز تشکیلات اصلی قرار داشت! اخم تمام صورتش را دربرگرفت. چشمهایش هم رنگ خون شد و شمشیرش را به کناری پرتاب کرد. از اسبش پایین پرید و در لحظهای با نهایت خشم درون کالبد گرگیاش فرو رفت. حساب سیتا را گذاشته بود برای بعد؛ فعلا هدفش اُزار بود که با بیخیالی روی تخت فرماندهیاش نشسته بود و از دیدن نبرد لذ*ت میبرد. جرجیس با ابهتتر از هر زمانی از میان خاک و دود بیرون پرید. لحظهی سپیده دم بود و خورشید شبیه یک گوی آتشین قرمز رنگ میدان نبرد را روشن نموده بود. ترکیب رنگهای قرمز و سیاه عجیب صحنه را حماسی کرده است. اُزار با دیدن جرجیس و جسهی گرگ مانندش، پوزخند زد و از جایش برخاست. هی*کل فربهاش را کشانکشان جلوتر آورد و با صدایی که انگار داشت بیهوش میشد گفت: - هِی گرگ آلفا، چرا خودت رو قربانی کردی؟ خندهای مستانه سر داد و گفت: - بیخیال، دیر نشده، میتونی توهم مثل سیتا با غرور کنار ارتش اهریمن بایستی! ارباب از جونت میگذره! جرجیس جلوتر آمد، دندانهای تیز و براقش را به اُزار نشان داد و با خشم خرید: - شاید قربانی بشم؛ شاید با غرور کنار ارتش شماها نایستم اما مطمئنم با افتخار میمیرم! و اما قبلش مطمئن میشم که تو رو هم با خودم به اعماق جهنم ببرم! فهمیدم کنایهی حرفش از چیست، هر کس به دست اهریمن کشته شود چیزی جز جهنم انتظارش را نخواهد کشید! او واقعا قصد مردن کرده بود، مرگ را انگار نزدیکتر از هر لحظه میدید، گویی که کنارش ایستاده و منتظر اوست! با ناراحتی کناری ایستاده بودم و آنها را نگاه میکردم. جرجیس در برابر اُزار خیلی کوچک دیده میشود و این من را میترساند. جرجیس زوزهی بلندی کشید، تمام نیروی جادوییاش را احضار کرد. دورتادورش را هالهای سفید رنگ فرا گرفت و با غرش، هاله به سمت اُزار پرتاب شد. چشمهای به خون نشستهاش اکنون بیشتر از همیشه مرگآور به نظر میرسیدند. جادوی جرجیس با تمام قوا به تن اُزار برخورد کرد و او را چند متری به عقب پرتاب کرد. اُزار با دیدن قدرت جرجیس خشمگین شد. انتظار نداشت آنقدر قوی باشد! سفیدی چشمهایش به دو گوی سیاه رنگ تغیر کرد و دود سیاهی از دهانش خارج شد. جیغ بلندی کشید و دودهای سیاه شبیه نیزههای نوکتیز به سمت جرجیس پرتاب شدند. جرجیس با دیدن نیزههای متعددی که به سمتش میآمد از میانشان پرید و دانهدانهی آنها را پشت سر گذاشت. لحظهی آخر با پایش یکی از نیزهها را گرفت و محکم به سمت اُزار پرتاب کرد. نیزه پیش از برخورد با او تبدیل به دود شد و اُزار خشمگینتر از قبل گشت. روی دو پا ایستاد و درست مقابل جرجیس قرار گرفت. دستش را پایین آورد و قبل از آنکه جرجیس بتواند واکنشی نشان دهد گردنش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. دستهایم را روی دهانم گذاشته بودم و با بغض، به صحنه نگاه میکردم. جرجیس در حال خفه شدن بود و کاری از دست من بر نمیآمد. ناگهان از میان جمعیت مگان بر روی صورت اُزار پرید و با دندانهایش گردن او را گاز گرفت. دست اُزار شل شد و جرجیس را رها کرد. مگان هنوز از گردن اُزار آویزان بود و لحظه به لحظه بر فشار پوزهاش میافزود. برای او که یک گرگ درجه دوم بود حرکت بسیار شجاعانهای محسوب میشد که به یک اهریمن درجه اول اینگونه حملهور گشته بود. واقعا به او افتخار میکنم! اما این کار مطمئنا عواقب خوبی برای او نخواهد داشت. اُزار به راحتی و با یک حرکت سریع او را از گردنش جدا کرد و محکم به زمین کوبید. میخواست با پایش مگان را له کند که جرجیس هالهی قدرتی دور مگان انداخت. پیشتر رفت و با اخم و جدیت روبهروی اُزار ایستاد و گفت: - تسلیم شو شی*طان! اُزار با تمسخر خندید، چشمهایش دوباره سیاه شد و هالهی قدرت سیاه رنگ شبیه یک ریسمان دور تا دور جرجیس را فرا گرفت. جرجیس در خود جمع شد و جادویی را متمرکز کرد. ریسمان رفتهرفته تنگتر میشد، مگان با درد به جرجیس نگاه کرد اما توان دفاع از فرماندهاش را نداشت. دیگر نه! اُزار در لحظهی آخر تا خواست ریسمان را بکشد و جرجیس را درونش گیر بیاندازد، قدرت متمرکز شدهی جرجیس به شدت آزاد شد و با سینهی اُزار برخورد کرد. شدت قدرت آزاد شده از درون جرجیس به قدری زیاد بود که اُزار را از پای در آورد. اهریمن غول پیکر با شدت به زمین برخورد کرد و جسم بیجان جرجیس درست وسط قفل غولپیکر به زمین افتاد. سیتا با دیدن شکست اهریمن دستور حمله به گلهی خستهی جرجیس را صادر کرد. در کمال وقاحت، موشهای صحرایی شبیه موریانه از سر و روی گرگها بالا میرفتند و تکتک گرگها را با سوراخ کردن قلبشان به کام مرگ میکشاندند. سیتا که اکنون پشت سرش دریایی از خون گرگهای مرده ایجاد شده بود، درست بالای سر جرجیس ایستاد، پوزخندی به تن گرگی جرجیس زد. شمشیر قهوهای رنگ که روی دستهاش حکاکی یک موش در خود فرو رفته داشت را فراخواند و گفت: - خیلی احمقین، واقعا چطور فکر کردین من با نژاد نحس بکامو همپیمان میشم؟ خوب نگاه کن ولیعهد جرجیس، این تاوان همپیمان شدن با بکاموهاست![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان زمهریر بهمن | نویسندگان فاطمه السادات هاشمی نسب و مهسا فرهادی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…